چپتر پنجم "صبحونه و کولی دادن"

60 26 0
                                    

جونگوو درحالی که چشماش رو باز میکرد میتونست صدای آهنگ ملایمی که از رادیو پخش میشد رو بشنوه.
خمیازه ی بلندی کشید و غلت زد و روی شکم خوابید. سرشو روی بالشت بزرگی که مخصوص لوکاس بود، گذاشت و عطرشو نفس کشید.
"صبح بخیر" با صدایی که بخاطر خواب زیاد بم شده بود زمزمه کرد.
بوی غذایی کل خونه رو برداشته بود و این به این معنی بود که لوکاس خیلی وقته بیداره. برعکس جونگوو که هرروز مشغول جنگیدن با ادما و وسایلی بود که باعث بیدار شدنش میشدن، لوکاس بدون هیچ دردسری صبح زود بیدار میشد و از روزش لذت میبرد. یا از طرفی از نظر جونگوو اون رو تحمل میکرد.
"هی بیبی... برات صبحونه اماده کردم" لوکاس از سمت دیگه اتاق گفت و شنیدن صدای پرانرژیش هم حتی جونگوو رو خسته میکرد.
جونگوو تنها زیرلب غر زد و استقبالش از اون خبر مثل تموم روزایی بود که لوکاس صبحونه اماده میکرد. یعنی پتو رو روی سرش کشید و ترجیه داد دوباره بخوابه از نظرش خواب حتی مهم تر از خوردن اون غذاهای خوشمزه بود.
"لاااو... من امروز تعطیلم؛ پاشو میتونیم امروز کلی فیلم ببینیم یا حتی بریم نمایشگاه جدید مونه و اونجا چرخ بزنیم.... نظرت چیه؟"
جونگوو هنوز چشماش بسته بود و از اون پیشنهادات تنها در حد تصور ذهنی خوشش میومد. چرا باید چشماش رو باز میکرد تا خواب عزیزش بپره؟
"باشه"
لوکاس اروم خندید و صدای نزدیک شدن قدم هاش به تخت، باعث میشد جونگوو به بالشتش چنگ بزنه تا مجبور به بلند شدن نباشه. تخت با وزن مرد بزرگتر پایین رفت و جونگوو گونه اش رو از بالشت جدا کرد و سرش رو سمت لوکاس چرخوند.
"کامان لاو نمیخوای چشماتو باز کنی؟" لوکاس به پهلو کنار جونگوو دراز کشید و نوک انگشتاش رو روی کمر برهنه ی جونگوو کشید و باعث شد پسرکوچیک تر به خودش بلرزه.
چرا اونا نمیتونستن تموم روز رو اینطوری بگذرونن؟ نور خورشید از پنجره به داخل میتاپید. حرکت نوازش وار دست لوکاس روی کمرش، صدای موسیقی رادیو و بوی غذا توی بکگراند‌، این تموم چیزی بود که جونگوو میخواست.
"هوووم فقط پنج دقیقه"
لوکاس خم شد و بوسه نرمی روی شونه جونگوو گذاشت و این باعث خندیدن پسر کوچیک تری که بی نهایت روی بدنش حساس بود شد.
"تمومش کن لوکاسسس"
چشماش رو باز کرد و با خنده تلاش کرد تا لوکاس رو کنار بزنه اما اون مصمم بود تا پسرش رو از روی تخت بلند کنه و با خودش همراه کنه.
"باشه...باشه... پاشدم اصلا"
جونگوو با حرص گفت و به پشت چرخید و سعی کرد صورت لوکاس رو قبل از بلند شدنش کنار بزنه.
"واقعا بعضی وقتا ازت متنفر میشم میدونی؟" موقع کنار زدن پتو سعی کرد تموم عصبانیتش رو نشون بده هرچند که اینجور مواقع به قدر کیوت بود که لوکاس متوجه عصبانیت جذابش نمیشد.
"منم دوست دارم عزیزم" با خنده گفت و با سرعت از جا بلند شد. "به جاش تا میز بهت کولی میدم"
جونگوو خندید و به پسر بزرگتر که گاهی فقط شبیه یه ادم بزرگ بود نگاه کرد. یه وقتا فکر میکرد لوکاس هم فقط قد بلند کرده و هنوز فقط چیزی جز یه بچه ۵ ساله نیست.
درحالی که وی هوا بلندش میکرد، هردو دستش رو دور گردن دوست پسرش حلقه کرد و پاهاشو دور کمرش پیچید.
لوکاس به سمت میز توی آشپزخونه رفت و اون رو به آرومی روی صندلی که مقابل کوهی از پنکیک های پخته شده بود، گذاشت.
"اووووم... تو بهترینی لو لو...‌" جونگوو با لقبی که بهش داده بود صداش کرد و به سرعت گازی از پنکیکی که چشمش رو گرفته بود زد.
لوکاس با لبخندی به میز تکیه داد و به پسرش خیره شد. چقدر از صدا شدنش با اون لقب خوشش میومد درواقع عاشق لحن جونگوو که اینطور خاص صداش میزد بود.
وقتی جونگوو صبحونه اش رو میخورد، لوکاس مشغول شستن ظرفا شد و هرچند ثانیه یک بار به جونگوو نگاه میکرد و تمام مدت از دیدن هیجانش موقع غذا خوردن لبخند میزد.
لوکاس از وقتی که با جونگوو وارد رابطه شده بودن، یعنی تو این چند ماه گذشته، از هروقت دیگه ای خوشحال تر بود. یه جورایی حس میکرد جونگوو مثل "نور" برای زندگی تاریکش بود و حالا با بودنش تازه میتونست یاد بگیره چطور باید لبخند بزنه و زندگی چه جذابیتایی داره.
اونا هیچوقت دعوا نمیکردن. اما اگه گاهی هم بحثشون میشد تموم ساختمون رو با فریاداشون از این موضوع خبردار میکردن.... درواقع میشه گفت این وظیفه جونگوو بود!
البته تنها یه ساعت طول میکشید تا دوباره کنار هم روی کاناپه بشینن و لوکاس جونگووی لحبازش رو بین بوسه هاشون گیر بندازه.
لوکاس حالا فکر میکرد تموم این خوشحالیش رو مدیون جونگوو بود. اون لوکاس خوشحال میکرد و لوکاس از این احساسی که داشت و از این زندگی داشت نهایت لذت رو میبرد.
***
بعد از فیلم لوکاس به پیشنهاد جونگوو دنبالش راه افتاد و تموم شب رو درمورد هرچیزی از جمله آبجو و پیتزایی که مقابلشون بود صحبت کردن. اونا تا نزدیک صبح باهم بیدار بودن و درنهایت جونگوو کنار لوکاس روی صندلی کافه سیار به خواب رفت.
صبح، چون لوکاس کار داشت، هردو مجبور شدن ازهم جدا بشن. هرچند که خیلی زود دوباره تصمیم گرفتند به پیشنهاد لوکاس روز بعد بیرون برن و برای شام هم رو ملاقات کنند. و البته که جونگوو با خوشحالی همون لحظه پذیرفته بود.
ساعت 6:24 دقیقه روز یکشنبه بود که اونا همدیگه رو توی رستورانی به نام "خانه رامن" ملاقات کردند. جونگوو مدتی بود که مشتری دائمی اونجا بود و صاحب رستوران درواقع دایی یوتا میشد. با دیدن جونگوو با خوشحالی ازشون استقبال و تا میز همراهیشون کرد.
هردو پشت میز نشستن و سفارش دادن. هرچند که بیشتر سفارشات مربوط به جونگوو میشد.
"تو واقعا رامن دوست داری" لوکاس با لبخندی گفت و جرعه ای از آب داخل لیوانش نوشید.
جونگوو با ذوق سر تکون داد "هوم‌م‌م‌م‌؛ تو نشنیدی که میگن خوردن یه نودل در روز تو رو از پزشک دور میکنه؟"
خنده ی لوکاس عمیق تر شد و کنار چشماش خط‌ افتاد. "فکر نمیکنم جمله ات درست باشه ولی به هرحال..."
چند دقیقه بعد دایی یوتا ظرف ها رو مقابلشون گذاشت و جونگوو دقیقا مثل بچه ها با تمام اعضای صورتش و دستاش ابراز خوشحالی کرد. میون غذا خوردن هرچند مدت نیم نگاهی به لوکاس که با آرامش مشغول خوردن غذاش بود، میکرد. امروز زیادی خوب بنظر میرسید.
شلوار لی زخمی، تیشرت سفید‌و یه کت اورسایز بزرگ تنش بود و به طرز چشم گیری جذاب شده بود.
درست شبیه مدل ها بود!
تو همون لحظه جونگوو حس کرد نیاز به لباس داره. یا حداقل یه سلیقه موقع برای انتخاب لباس!!!! اون فقط یه کت با یه شلوار ورزشی ک هودی بزرگ پوشیده بود.
"فاکینگ هل... این خیلی خوبه" با حس مزه رامن زیر زبونش افکارش رو کنار زد و با صدای بلندی گفت و مقدار زیادی از باقی غذاشو توی دهنش گذاشت.
لوکاس تموم مدت چشمش به جونگوو بود و این باعث میشد که جونگوو سرخ بشه. اما بازم این باعث نشد دست از غذا خوردن بکشه حتی وقتی که مرد بزرگتر دستمالی رو برداشت و به ارومی دور دهنش رو تمیز کرد.
"خیلی کثیفی..." لوکاس زیرلب به خودش گفت.
جونگوو حس کرد نزدیک که با رشته های توی گلوش خفه شه.
لوکاس بی توجه بهش شروع به خوردن غذاش کرد و تنها گاهی به جونگوو نگاه میکرد.
چرا وقتی جونگوو مضطرب بود لوکاس انقدر اروم به نظر میرسید؟ یعنی واقعا فقط به عنوان دوتا دوست به خودشون نگاه میکرد؟
جونگوو با اخم به غذاش خیره شد و ته مونده رامنش رو با چوب های توی دستش برداشت.
"چی شده؟"
لوکاس پرسید و جونگوو شونه ای بالا انداخت و به چشپای مرد خیره شد.
"هیچی فقط فکر کنم خستم"
لوکاس سر تکون داد. هرچند که از احساس واقعی جونگوو خبر نداشت و فکر میکرد اون فقط واقعت خسته اس.
"اگه واقعا خسته ای میتونیم بریم و دوباره یه روز دیگه بیرون بیاییم"
جونگوو به هیچ وجه دلش نمیخواست لوکاس رو ترک کنه. تند تند سر تکون داد.
"نه مشگلی نیست حالا که غذا خوردم خوب میشم.... میخوای بریم بازی کنیم؟" به سرعت موضوع رو تغییر داد و چاپستیکش رو روی میز برگردوند و دستمالی برداشت تا دور دهنش رو تمیز کنه.
لوکاس به آهستگی سرش رو تکون داد. هرچند که هنوز نگران بود جونگوو خسته نشده باشه.
"حتما"
"عالیههه"
مدتی بعد اونا صورت حساب پرداخت کردند و هردو توی خیابون به سمت شهربازی همون نزدیکی راه افتادن.
جونگوو و یوتا بعد از تموم شدن کلاساشون زیاد به اینجا میومدن و درواقع محل مورد علاقه جونگوو بود.
"وای" لوکاس وقتی وارد شد شروع به گشتن اطرافش کرد. "خیلی ساله که اینجا نیومدم نمیدونستم که هنوزم هست"
جونگوو به لوکاس نگاه کرد که چطور درحالی چشماش از دیدن اون مکان قدیمی برق میزد اطراف میچرخید.
"مامانم وقتی بچه بودم همیشه منو میاورد اینجا، قبل از اینکه..." ناگهانی ایستاد و سمت جونگوو برگشت.
"به هرحال.... بیا همشونو امتحان کنیم"
جونگوو با ناراحتی لحظه ای ایستاد قبل از اینکه سرش رو تکون بده و با لوکاس همراه بشه.
اون دو تموم شب رو بازی کردند و جونگوو یه خصوصیت جدید از لوکاس رو شناخت. اون بینهایت رقابت طلب بود و وقتی مقابل کسی قرار میگرفت حسابی تلاش میکرد تا اون رو بکوبه و برنده شه.
"این خیلی باحال بود" لوکاس موقع خروج از محوطه شهربازی گفت و با ذوق خندید.
جونگوو به آرومی لبخند زد.
"آره... درواقع تو کل شب اون بازی رقص رو دستت گرفته بودی آخر صدای مامان اون بچه رو دراوردی!"
لوکاس دوباره خندید "هاها، عمدی نبود‌‌‌... ولی خب وقتی بچه اشون رو میارن اینجا باید به این چیزا هم فکر کنن که قرار نیست ببره!"
جونگوو پوزخندی زد."اما اون بازیا مخصوص بچه هاست!"
"اونا دقیقا میخوان که تو اینطوری فکر کنی"
جونگوو اروم به شونه لوکاس زد و خندید
"تو درست میگی"
توی خارج از ایستگاه جایی که باید از هم جدا میشدند ایستادن.
"خب فکر کنم دیگه اینجا باید بهت شب بخیر بگم"
سکوتی بینشون شکل گرفت. جز مامور ایستگاه که درخال چرت زدن بود هیچکس دیگه ای اطرافشون نبود.
"جونگوو... من امروز واقعا بهم خوش گذشت؛ از وقتی تو سن کم مامانم رو از دست دادم تا الان حتی یبارم شهربازی نرفته بود و امشب واقعا ازش لذت بردم... ممنونم ازت"
جونگوو پشت گردنش رو مالید و سرخ شد.
"به منم خیلی خوش گذشت"
به سختی اون کلمات رو زمزمه کرد. لوکاس لبخندی زد و به سرعت خم شد و بوسه ی نرمی روی گونه اش گذاشت.
لعنتی!
"این برای اینکه بی نهایت کیوتی" لوکاس زمزمه کرد و حالا درست مثل جونگوو صورتش سرخ شده بود.
پسر کوچیک تر سرش رو پایین انداخت و به پاهاش خیره شد.
"تا وقتی به خونه برسی مراقب خودت باش، بهت پیام میدم"
جونگوو سرش رو تکون داد و به مرد بلندتر نگاه نکرد.
"چشم کاپیتان"
دقایقی بعد از جدا شدن و جونگوو به سمت پایین پله ها ایستگاه جنوب میرفت و لوکاس به سمت شمال.
رو به روی هم در دو طرف سکو ایستادن تا اینکه قطار جونگوو زودتر رسید و سوار شد.
همونطور که روی یکی از صندلی های خالی میشست لبخند روی لباش نقش بست.
خدایا چه شبی بود!

°•° ikigai •°• LUWOOHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin