لوکاس: هی:)
جونگوو: هلوو :d
لوکاس: میتونی بیای کافه همو ببینیم؟
لوکاس: یعنی منظورم اینکه اگه مشکلی باهاش نداری چون من خیلی خستم... امروزم کسی زیاد اینجا نیومد
جونگوو: مشکلی نیست میام
لوکاس: پس من اینجا منتظرتم:)
ساعت دو و نیم بود که لوکاس اون پیام رو فرستاد. حتی اگه ازش نمیخواست هم جونگوو قصد داشت امروز هرطور شده به دیدنش بره.
اخرین کلاس چند دقیقه ای میشد که تموم شده بود و درواقع جونگوو دیگه هیچ کاری برای انجام دادن نداشت. یوتا این روزا دائما با بچه جهیون درگیر بود و خب جونگوو هم جز اون دوست دیگه ای نداشت.
جونگوو به سمت مترو راه افتاد. کنترل هیجانی که ناخوداگاه با فکر کردن به لوکاس به وجود میومد براش خیلی سخت بود. تو طول هفته بارها و بارها اتفاق اون شب رو تو سرش مرور کرده بود و هربار قلبش با فکر کردن بهش تند میشد. اما خب این احمقانه بود اون فقط یه بوسه روی گونه اش بود و جونگوو حق نداشت بابتش انقدر هیجان زده بشه.
اینطور نبود که جونگوو هیچوقت وارد رابطه ای نشده باشه ولی لوکاس با همه اونا فرق داشت. جونگوو حس میکرد با هربار نگاه کردن بهش بیشتر از قبل عاشقش میشه.
وقتی از قطار خارج شد بوی نسبتا مطبوعی اون رو به سمت نونوایی کوچیکی همون نزدیکی کشوند.
"شاید باید واسش چیزی ببرم" زمزمه کرد و ناخوداگاه وارد مغازه شد.
"خوش اومدید" صدای شادی اومد.
یه مرد با موهای بلند تیره به جونگوو لبخند زد.
"اه...سلام..." به آرومی نگاهش رو روی شیرینیا چرخوند اما حتی نمیتونست حدس بزنه لوکاس ممکنه کدومشون رو دوست داشته باشه.
"برای انتخاب به کمک احتیاج نداری؟"
جونگوو سری تکون داد و به شیرینی ها اشاره کرد "من میخوام واسه یه نفر شیرینی بگیرم و..."
مرد قد بلند لحظه ای فکر کرد و منتظر باقی جمله ی جونگوو شد:
".....من واقعا نمیدونم چی دوست داره" جونگوو با ناراحتی گفت
مرد خندید "اون ادم از اعضای خانوادته؟"
جونگوو با خودش فک کرد و با خنده سرش رو به معنی "مثل این" تکون داد.
"خوب من بی شک اکلر* رو پیشنهاد میکنم مطمئنم که خوشش میاد"
[ اکلر (Éclair) یه نوع شیرینی فرانسوی است، داخلش رو با کرم وانیلی، یا خامه و یا بستنی پر میکنند. همون شیرینی خامهای خودمون مثلا D: ]
"حتما؛ من به تصمیمتون اعتماد دارم" جونگوو خندید "۴ تا اکلر لطفا"
مرد لبخند زد و دست به کار شد. جونگوو با همون لبخند هیجان زده اش سمت پیشخوان رفت و اسکناسی رو روی میز گذاشت.
"این برای فرد خاصیه نه؟" مرد درحالی که پول رو برمیداشت جعبه تزئین شده و زیبایی رو مقابل جونگوو گذاشت.
جونگوو متعجب به جعبه خیره شد و مرد پشت سرش رو خاروند. "متاسفم قصد فضولی نداشتم... حالت لبخند زدنت موقعی که ازت پرسیدم خانوادته نشون میداد که اینطور نیست، برهرحال من از هرمشتری که اینجا میاد یکی دوتا چیز یاد میگیرم"
جونگوو با گونه هاش سرخ شد و لبخند خجالت زده ای رو صورتش نشست.
"براتون ارزوی خوشبختی میکنم" مرد گفت و درخشش صادقانه ای تو لبخند و چشمای جونگوو راه پیدا کرد.
جونگوو قبل بیرون رفتن بار دیگه ازش تشکر کرد و با خوشرویی خدافظی کرد.
"چقدر عجیب" با بیرون اومدن از نونوایی و رفتن به سمت کافه با خودش فکر کرد.
~~~~
وقتی وارد کافه شد اولین چیزی به چشمش خورد لوکاسی بود که روی میز پیشخوان به خواب رفته بود. ناخوداگاه با دیدنش لبخند زد و نفس عمیقی کشید. بوی اشنای قهوه و چای نعنا فضا رو پر کرده بود.
جونگووکمی اطراف چرخید و بعد بی سرو صدا به سمت لوکاس رفت.
پسر بزرگتر خیلی اروم به نظر میرسید. موهاش کمی به طرفی که سرش رو گذاشته بود، پخش شده بودن و لب های قرمزش به طرز هوس برانگیزی کمی از هم باز بودن.
جونگوو احساس گناه میکرد که مزاحمش شده و یه جورایی دلش نمیخواست خوابشو خراب کنه.
سرشو جلو برد و کنار گوشش زمزمه کرد "لوکاس" وقتی اخمش رو دید به سختی قهقه اش رو نگه داشت "لوکاس نکنه میخوای دیر به مدرسه برسی؟" با خنده گفت.
"اوووم...نه" لوکاس تو خواب جوابش رو زمزمه وارد داد.
جونگوو با شنیدنش خندید.
چطور میشد ادمی تو اون گندگی انقدر کیوت باشه؟
"جون..جونگوو"
جونگوو با شنیدن صدای لوکاس خنده اش قطع شد و به لوکاسی مات و مبهوت لبخند زد.
"کی اومدی؟" صاف نشست و دستی به صورتش کشید.
جونگوو صندلی رو بلند کرد و کنار لوکاس جای گرفت."یه پنج دقیقه اس خوابیده بودی و نمیخواستم اذیتت کنم"
لوکاس خواب الود صورتشو تکون داد.
"بیا"
بسته رو روی میز گذاشت و به سمت لوکاس هول داد.
"این چیه؟" گیج پرسید و نیم نگاهی به جعبه انداخت و دوباره به جونگوو خیره شد.
"حدس میزنم یه چیز کوچیک برای تشکر ازت که اخرین بار خواستی مهمونم کنی... و کیف پولت رو نیاورده بودی...!" جعبه رو تکون داد و گونه های لوکاس گل انداخت باعث شد جونگوو بخنده
"بیخیالل فقط بازش کن"
و درست طبق حرفای مرد، لوکاس با دیدنش چشماش برق زد.
"از کجا میدونستی که من اکلر دوس دارم؟"
با لبخندی که عمیق تر شده بود پرسید و جونگوو پشت سرش رو خاروند. داشت فکر میکرد باید اعتراف کنه که این فقط سلیقه ی نونوا بود؟
"فکر کنم فقط خوش شانسی بود...."
لوکاس قبل از اینکه دومی رو هم تو دهنش جا بده سمت جونگوو گرفت.
"گاش..من هیچوقت به خوشمزگی این نخورده بود. به طرز فاکی خوبه" زمزمه کرد و کرم داخلش صورتش رو کثیف کرده بود.
جونگوو ناخوداگاه دستش رو دراز کرد و کرم کنار لب لوکاس رو پاک کرد و انگشش رو داخل دهنش برد و لیس زد.
حق با لوکاسه... اون خیلی خوشمزه بود!
اون دونفر، یک ساعت بعدی رو درحالی که شیرینی میخوردن باهم حرف زدن و جونگوو از تمون لحظاتشون برای حفظ کردن جز به جز صورت لوکاس استفاده کرد. حتی میشد گفت تو اون مدت جونگوو چیزای زیادی از لوکاس فهمید مثل اینکه یه برادر کوچیک داره و یا اینکه از کبوتر میترسه و....
انقدر درگیر حرف زدن باهم شدن تا وقتی که عموی لوکاس ازشون خواست تا باقی روز کافه رو تعطیل کنن و بالاخره۲ لوکاس از صندلیش بلند شد.
تا رسیدن به پارک مورد نظر لوکاس کمی پیاده روی کردند و در اخر روی نیمکتی کنار هم نشستن. بادی نمیومد اما هوا به قدری سرد بود که نفساشون مثل دود سفید رنگی از دهنشون خارج بشه.
جونگوو تو ذهنش سر خودش بابت نیاوردن شالگردن یا حتی یه ژاکت گرم تر غر میزد. نیم نگاهی به لوکاس انداخت و متوجه شد برعکس خودش لوکاس چطور با کلاه سفید و کت مشکی و شال گردن قرمزش به راحتی نشسته بود.
لرزید و دوباره به لباسای خودش نگاه کرد.
"به اندازه کافی لباست گرم هست جونگوو؟"
"اوم، هوم، من خوبم.... این اواخر هوا یکم سرد شده نه؟"
لوکاس با خنده ایستاد و مقابل جونگوو زانو زد.
"اوهوم، خب البته همینطوره...." جونگوو بهش خیره شد "بیا"
شالگردنش در اورد و اروم اروم دور گردن جونگوو بست.
"هوم... الان بهتره" لبخند زد و زمزمه کرد و باعث شد جونگوو دوباره تپش تند قلبش رو حس کنه.
لوکاس به ارومی از مقابلش بلند شد و سرجاش برگشت. کنارش تکیه داد و گونه های جونگوو دوباره شروع کرد به گل انداختن. گرمای نفس لوکاس هنوز روی شالگردن بود و جونگوو حس میکرد درست مثل یه بوسه داره اون گرما رو با لب هاش حس میکنه.
*دینگ!*
صدای تلفن لوکاس باعث شد بوسه خیالی جونگوو از بین بره. عموش ازش خواسته بود به زود به کافه برگرده.
جونگوو نفس حبس شدش رو بیرون فرستاد
"مثل یه بوسه بود" با خودش فکر کرد و ناخوداگاه لب پایینش رو لمس کرد.
"من خیلی معذرت میخوام جونگوو، اما عموم توی کافه بهم احتیاج داره"
جونگوو صاف نشست و سری تکون داد. احساس ناراحتی میکرد اما چیکار میتونست کنه؟
"مشکلی نیست،حالشون خوبه؟ مشکلی که پیش نیومده؟"
لوکاس قبل تکون دادن سرش لبخندی زد.
"چیزی نیست فقط برای جابهجایی جعبه ها کمک میخواد"
جونگوو از جا بلند شد و سری به معنی فهمیدن تکون داد.
"تا ایستگاه باهات میام..."
تقریبا تو نیمه راه ایستگاه جونگوو متوجه شد که خیلی وقته دست همو گرفتن و اون هیچ شکایتی نسبت به این موضوع نداشت. دستای کوچیکش کاملا متناسب اون دستای بزرگ بود عملا بیشترش رو پوشونده بود حالا احساس سرمای کمتری داشت.
خارج از ایستگاه تو یه تونل زیرزمینی متوقف شدن
"خب... فکر کنم باید جدا شیم" جونگوو اهی کشید. اون واقعا دوست نداشت بره و حتی متوجه بود که لوکاسم دلش نمیخواد چون بدون هیچ حرفی ایستاده بود و فقط به جونگوو نگاه میکرد.
جونگوو قدمی عقب رفت و خواست دستشو از مکان مورد علاقشون بیرون بکشه که لوکاس دوباره جلو کشیدش.
"وایسا... اینو بگیر... نمیخوام سرما بخوری"
کت بزرگش رو روی شونه های جونگوو انداخت.
"اما خودت چی؟" جونگوو خجالت زده پرسید.
لوکاس لبخندی زد و کتش رو روی شونه های جونگوو مرتب کرد "تا وقتی تو گرم بمونی من هیچ مشکلی ندارم با سرما ندارم... درضمن کافه تا اینجا فقط هفت دقیقه فاصله داره چیزیم نمیشه!"
"ممنون" جونگوو سرشو پایین انداخت. گونه هاش دوباره سرخ شده بود و نمیتونست گرم شدنش رو گردن هوای به این سردی بندازه.
لوکاس فاصلشون رو از بین برد و جونگوو رو به دیوارای کاشی کاری شده ی رنگ پریده ی پشت سرش چسبوند.
"ولی من به چیزی بیشتر از یه تشکر میخوام"
دستشو زیر چونه جونگوو گذاشت و سرش رو بالا اورد کم کم بهش نزدیک شد.
وقتی لب هاشون بهم رسید جونگوو حس کرد دقیقا همون چیزی بود که تصور میکرد باشه. اونا گرم، نرم و البته که عالی بودن.
نمیتونست لبخندش رو میون بوسشون کنترل کنه. با هیجان دستاشو دور گردن لوکاس حلقه کرد و اون رو به خودش نزدیکتر کرد.
به نظر نمیرسید لوکاس بدش بیاد. چون در جوابش با هردو دست دور صورت جونگوو قاب گرفت بوسه رو عمیق تر کرد.
اگه صدای نزدیک شدن و جیغ کشیدن گروهی نمیومد قطعا بوسشون تا ابد ادامه پیدا میکرد.
هردو قبل از اینکه متوجه بشن از هم فاصله گرفتن. جونگوو با خجالت سرش پایین انداخت و هیجان زده لب هاشو لمس میکرد.
" خب؛ اوم، این باحال بود"
لوکاس با خنده اروم پشت گردنش رو دست کشید. انقدر هول کرده بود که ندونه باید چی بگه.
"یه مدت که میخواستم این کارو انجام بدم...."
"خب خوشحالم کردی" جونگوو قبل از اینکه که خودش رو جلو بکشه و بوسه ای روی گونه اش بگذاره، زمزمه کرد. به لوکاس فرصت حرف زدن نداد و با سرعت شروع به قدم زدن به سمت قطار مورد نظرش کرد.
"رسیدی خونه بهم پیام بده" لوکاس دستشو تو هوا تکون داد و فریاد زد.
با خودش لبخند زد و فکر کرد اون بی شک عاشق جونگوو شده.
هردو با لبخند روی لبشون ازهم فاصله میگرفتن و تو جهت مخالف هم حرکت میکردن.
وقتی قطار شمال شروع به حرکت کرد جونگوو حس کرد دیگه هیچوقت قرار نیست جلوی خودش رو برای فکر کردن به لوکاس بگیره. اون خوش شانس بود و حالا اون پسر رو کنار خودش داشت.
VOUS LISEZ
°•° ikigai •°• LUWOO
Nouvelles🌼Writer: hawkpawforever 🌼Translator: Xback 🌼Genre: fluff and kisses 🌼Couple: Luwoo ~> این فیک یه وانشات ۷ چپتری و اصلش برای یه کاپل دیگه(جوریک) بود بعد از ترجمه کاپلش رو به لووو تغییر دادم♡ ~> ایکیگای اصطلاحی ژاپنی به معنی "دلیلی برای بودن" ژا...