درد سری تازه!

214 18 0
                                    

با سرعت باد از شهر خارج شدم روی یکی از صخره ها نشستم و به کشتن اون دختر فکر میکردم ایا مرگ حقش بود یا نه ؟
نمیدونم ولی من نباید اون کارو میکردم هر لحظه امکان داره تهیونگ و دارو دستش به مدیر بگن برای چند ساعت بر نمیگردم خونه و مدرسه .
..........................
مدیر: این چه وضعیه بازم یه کشته دیگه حدسم درست بود رابرت میخواد هممون رو بکشه .
تهیونگ: نه اون نیست این کار یه وامپایر نیست .
مدیر: تو از کجا میدونی ؟
تهیونگ: اقای مدیر خودتون میدونید من یه گرگینم من میدونم کار رابرت نیست .
مدیر: پس کی بوده ؟
تهیونگ: فعلا نمیخوام بگم ولی از این به بعد نمیزارم کسی بمیره .
مدیر: خواهش میکنم مارو نجات بده ممنون .
تهیونگ زیر لب گفت: بد ترین دختر جهان .
..........................
فیلیپ : بیخیال این قتل مال من نیست پس مال کیه چه کسی بجز من خاطره تلخی از این مدرسه داره.
این فقط رابرت بود خاطره بد داشت من خاطره بد داشتم اون چی باید سر در بیارم میخواستم انتقام بگیرم.
ولی انگار کسی بدتر از من تشنه خونه.
کیه این بو چیه به مشامم میرسه به سمت بو رفتم از گردن دختر میومد اون گاز مال وامپایر نبود اون مال یه سه رگه بود.
وای کی میتونه انقدر خفن باشه.
خوبیش اینه هر وامپایری استعدادی داره عموم ذهن خوانی مادر و پدرم سرعتشون و من بویاییم فکر کنم راحت پیداش کنم.
اون واقعا خطرناکه و اون با هیچ چیز نمیمیره جز اینکه در حالت انسانیش کشته بشه برم دنبالش بدونم کجا رفته .
.........................
ایجین: بهتره برگردم نزدیکه غروبه دستی روی شونم قرار گرفت چون در حالت تبدیل بودم اونو شناختم رابرت دوست عزیزم برگشتم و با صورت فیلیپ روبرو شدم ولی بازم اونو شناختم و اونو به بغل گرفتم .
رابرت از شدت تعجب چشاش داشت از حدقه در میومد ایجین صورتشو بهش نزدیک کرد و گفت رابرت .
رابرت که از هویتش خبردار شود بغلش گرفت و گفت دلم برات تنگ شده بود ایجین،هر دو همه چیز رو برای هم تعریف کردیم اون از دیدنم خوشحال بود و من از حال و هوای خانواده با خبرش کردم که پدر و مادرش چیکار میکردن و من چجوری تبدیل به سه رگه شدم اونم در مورد زندگیش توی امریکا برام صحبت کرد و از انتقامش .
رابرت: خوب تو از دلیل انتقامم با خبر شدی حالا چرا تو انتقام گرفتی .
ایجین: از خیانت یه دوستم عصبانی شدم و اونو کشتم و الا ن از گرگینه بودن تهیونگ خبر دارم هر لحظه ممکنه مادر پدرم رو بگیرن و عذابشون بدن من بهم اسیبی نمیرسه ولی ااونا میمیرن .
رابرت: نگران نباش پشتتم .
ایجین: ممنون رابرت سعی کن تو مدرسه بهم نزدیک نشی تا وقتی که فارغ التحصیل شدیم بعدش از این کشور میریم چون من از این شهر نمیرم قول دادم به بابام خودم رو لو ندم و تا فارغ التحصیلی اینجا درس بخونم قول دادم وگرنه بر نمیگشتم رابرت تو هم دست از انتقام بردار همون قدر که به تو گفتن هیولا به منم گفتن پس خواهش میکنم خانواده مون رو تو خطر ننداز ممنون میشم پدرم کلی دنبالت گشت برگرد خونه ماهمه دلمون برات تنگ شده بود .
رابرت: بله حتما بر میگردم و قول میدم به حرفت گوش بدم .
هردو انگشت کوچیکمون رو به هم متصل کردیم به عنوان قول هر دو از کوه پایین اومدیم و من به پدرم تلفن زدم و اونو باخبر کردم برگشتیم خونه همه از برگشت رابرت خوشحال بودیم و نارحت از گندی که زدم .
......................................................................................
دوستان از این به بعد داستان جالب میشه و همچنین تهیونگ عاشق دختر خانم ایجین وپسر عمو ایجینم عاشق ایجین و ایجینم عاشق تهیونگ میشهو دیگه اخرشم میبینید .😍
دوستان حمایت کنید داستان رو کامل میزارم.

bad girl( Ajin1)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora