تپش عجیب!

146 16 3
                                    

به سمت کتاب خونه رفتیم منتظر رابرت بودم اون خودشو با سرعت رسوند .
باهم روی یه میز نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن .
رابرت: خوبی ایجین ؟
ایجین: با حالت تمسخرانه گفتم : چی از این بهتر .
تهیونگ: به خوبی مواضبشم .
ایجین: نه جون خالت .
تهیونگ: من بودم قبل این که بیوفتی گرفتمت .
ایجین: هی نگو که به بدنم نگاه کردی😐
تهیونگ: نخیرم من اون بدن زشتت رو نگاه نکردم .
ایجین: یا خفه شو .
جنکوک: بیخیال ایجین مادرم رو قاتی این ماجرا نکن فهمیدی ؟
ایجین: اون مادرته!!!!!
جنکوک: اره اون مادرمه .
ایجین: واقعا .
جنکوک: اره ولی فکر میکنم یه سوال واست پیش اومده نپرس فقط بدون من نمیخوام جواب بدم .
ایجین: باشه نمیپرسم .
ایجین : خوب چه کتابی میخونید .
رابرت: چگونه یک گرگینه رو سرویس کنیم .
تهینگ و جنکوک: خفه شو .
ایجین :😂😂😂
جنکوک: من واسه تحقیق اومدم در مورد گیاه های سمی .
ایجین: میخوای کسیو بکشی .😂😂
جنکوک: اره تورو .
جنکوک یه پوزخند کوتاه زد .
ایجین: من با اینا نمیمیرم جوجووو .
جنکوک: باشه بابا میخوای یه دور بزنیم .
ایجین : باشه ولی اینا رو ول کنیم اخرش یکیشون اون یکی رو میکشه .
رابرت و تهیونگ: یا مگه ما وحشیم .
ایجین : خوب اره هستید من میرم .
تهیونگ: من خیلیم مودب هستم .
رابرت: پنپه من الاغم من از همه مودب ترم .
ایجین و جنکوک به سمت قفسه ها رفتن .
ایجین : جنکوک چرا خانواده ت  انقدر باهم سردن ؟
جنکوک: من خیلی سعی کردم بفهمم ایجین ولی من از هیچی خبر ندارم دلیلشم اینه بامنم سردن خوب یه چیزی رو میدونم تهیونگ مادرشو از دست داده از یه حادثه و پدرشم پدر من هستش ولی نه پدر واقعی اون با مادرم بعد مرگ زنش ازدواج کرد و من و تهیونگ باهم بزرگ شدیم خوب تا اون جایی که میدونم من یه گرگینه نبودم انسان بودم و تبدیل شودم .
ایجین: اوه جالبه ببخشید این سوالو ازت پرسیدم تو از من سردرگمتری .
جنکوک:: خواهش میکنم سوال پیش میاد  .
از جنکوک خوشم اومد پسری اجتماعی هستش همه بعد خوندن کتاب به خونه برگشتیم .
................
رابرت: من بر میگردم پیشت ایجین فقط لازمه زنگ بزنی .
ایجین: ممنون رابرت .
رابرت: خداحافظ
تهیونگ: بری برنگردی .
رابرت: خفه شو زبون نفهم .
ایجین: چرا بهت میگه زبون نفهم .
تهیونگ : تو کتاب خونه گفتم کتاب خوناشام کشتن تو کدوم قفسه هستش گفت نمیدونم بازم ازش پرسیدم چون عذابش میداد کیف میکردم بعدش گفت تو خیلی زبون نفهمی قضیش اینه .
ایجین: از دست شما دو تا چقدر بامزه اید 😂
جنکوک: بریم تو پام خشک کرد .
ایجین: باشه .
تهیونگ: خوب دختر بد تو برو یه لباس مناسب بپوش بیا سر سفره نهار .
ایجین: مگه شما غذا هم میخورید .
تهیونگ: پنپه لجن میخوریم خوب برای خوشامد گویی به شما امروز نهار میخوریم ولی فقط بابام میاد ولی دختر خاله نمیاد .
ایجین: مگه اون مادرت نیست .
تهیونگ: نه نیست و هیچوقتم نمیشه .
از لحن رک بودن تهیونگ نمیدونم کمی لرزیدم ولی انگار برای جوابش نبود انگار برای وقتی بود مستقیم تو چشام زل زد و قلبم لرزید .
تهیونگ: زدم تو کلش و گفتم : چیه بهم زل زدی چشام خوشگلن ولی اینطور بهش زل نزن .
ایجین: از خود راضی فقط حواسم پرت شود .
تهیونگ: میدونم چشام خیلی خوشگله تو اعماقش غرق شدی مگه نه .
ایجین : نهههههه و بعد برای کنترل خشم به اتاق رفتم و بستمش و خودمو رو تخت انداختمو سرمو تو بالش کردمو جیغ زدم .
تهیونگ: الحق خله این دختره .
...........
به سمت کمد رفتم بازش کردم انگار تهیونگ واسم لباس خریده ولی اون لباس رو نمیکنم چون با سلیقه خودش خریده .
زیر تخت یه جعبه دیدم بازش کردم یه لباس قرمز توش بود انگار زیادی اشنا بود ولی تو این اتاق کوچیک با وسایل کوچیک این لباس زنونه از کجا اومد بلندش کردم لباس تا اوایل رونام بود یقشم باز بود در کل خوشگل بود حالا اگه نمیخوانش میپوشمش .
لباس رو تنم کردم چرا انقدر باهام تناسب داره میدونستم هرکی منو باهاش ببینه درسته قورتم میده خنده ریزی کردم و از اتاق خارج شدم .
کنجکاویم گل کرد گفتم یه گشتی تو خونه بزنم که یه اتاق دیدم واردش شدم چقدر زیبا بود پر عکسای اون زنه خوشگله میانساله بود .
...............
به سمت اتاقم رفتم این دیگه کیه چرا لباس من تنشه به جلو رفتم و به سمت عقب هلش دادم ولی یه لحضه تعجب کردم اون دردونه من بود ولی چجوری مگه اونو نکشتن یک قطره اشک تو چشام حلقه زد اون خیلی شبیه من بود ولی انقدر بزرگ شده نشناسمش ولی حس مادرانه من اونو به خاطرم سپرده دختری ۲ ساله با مو های خرگوشی وقتی ازم گرفتنش هنوزم یادمه .
........
به زن زل زدم چرا داره گریه میکنه خداوکیلی انگار منم بعد کمی پیر تر و کمی هم لبام درشت تره زنو پسش زدم و عذر خواهی کردم و خارج شودم .
به سمت اتاق کیم تهیونگ رفتم قلبم تیر کشید انگار گریه اون زن برام یه خاطره به یاد نمونده بود بدون دلیل قطره های اشک از چشام جاری میشدن .
جلوی در ایستادم و در زدم جواب نداد مشت زدم و گفتم: تهیونگ باز کن .
تهیونگ با عجله اومد و درو باز کرد و منم بدون اراده تو بغلش رفتم و سفت فشارش میدادم و گریه میکردم .
تهیونگ منو به سمت تختش برد و به ارومی منو از بغلش اورد بیرون و به ارومی گریمو پاک کرد.
گفتم : تهیونگ دلم تنگه خواهش میکنم تنهام نزار همه باهام دشمنننن منو قبول نمیکنن من یه هیولام .
نمیدونستم چرا این حرفای چرتو میزنم ولی فقط گریه میکردم
ولی انگار بغل تهیونگ ارامش دهنده بود به ارومی دست هاشو روی موهام میکشید و من هم گریه میکردم .
...................
نمیدونم چرا این دختر گریه میکنه قلبم تیر میکشه احساس ترحمه یا منم که عاشقش شدم .
زبونتو گاز بگیر حتی اگه تو دوستش داشته باشی اون نداره با این خیالات یکی به سینم کوبید انگار گریه هاش عمیق تر میشدن در اون لحظه بدون تفکر دونستم لبمو روی لباش قرار دادم .
درسته عجیب بود ولی واقعا ارومش کرد بازم گریه میکرد ولی مقداری خوب شود و از اونجایی که ارومش کرد بازم لب پایینش رو به بازی گرفتم ولی اون متعجب بود و بعد چند دقیقه انگار هوشیار شده بود جدام کرد و یک سیلی تو گوشم فرود اومد .
حقم بود انگار زیاد روی کردم با این فکر جایه خالیشو دیدم .
من واقعا چیکار کردم من یه خودخواهم بدون اجازه اونو بوسیدم .
چی فکر کردی کیم تهیونگ اون دختر عاشقت میشه تو یه دوستی و پاتو از گلیمت دراز تر کردی .
با عصبانیت به پایین رفتم و با جنکوک مواجه شدم گفت: تهیونگ دوستت کجاست خوشبختانه مادرمم تصمیم گرفت بیاد پیشمون .
تهیونگ: نمیددنم چرا ولی با اینکه باید تعجب میکردم با لحن کلافه ای گفتم : جنکوک تو برو دنبالش من نمیتونم .
جنکوک: از اونجایی که دونستم اتقاقی افتاده گفتم : باز چه گندی زدی .
تهیونگ: گندم عمیقه تو برو دنبالش امید وارم ببخشتم .
جنکوک: از دست تو معلوم نیست چیکار کردی من میرم .
..............
به سمت اتاقش رفتم در زدم اونم با لحن کلافه ای گفت : الان میام درو باز کرد و من با دیدن جانکوک لبخندی زدم ک به سمت پایین رفتم وبا دیدن تهیونگ به خودم لرزیدم و لحظات برام یاد اوری شود و به نتیجه چند دقیقه پیشم فکر کردم .
....................۲ دقیقه پیش
چی من چیکار کردم من چرا گذاشتم اون بوسم کنه .
من چرا پسش نزدم و مثل کسی که دوست داره همراهیش کردم .
نگو که عاشقش شدم .
عشق دو روزه بیخیال .
ولی از روز اول که دیدمش حسی بهش داشتم ولی اون حس تنفر بود .
اون منو ازیت کرد ولی با این حال دوستش دارم یعنی من عاشقشم .
نه باید فکر کنم .
باید به خودم زمان بدم .
اره باید زمان بدم اگه اینطور بودم چاره ای ندارم باید با این قلب کنار بیام .
....................
به پایین رسیدم جنکوک یکی از صندلی هارو عقب کشید و گفت بشینم نشستم و به میز خیره شودم چه تدارکاتی .
در اون موقع زنی که به گفته تهیونگ افسردست با یه لبخند که از بین نمیرفت بهم زل زده بود و بهم خوش امد گفت و گفت که از دیدنم خیلی خوشحاله با همه صحبت کردم و شروع کردیم به غذا خوردن مادر جنکوک انگار شیفتم شده بود و به همراه غذا خوردنش بهم زل زده بود و میخندید .
ولی من اولین نفری نبودم تعجب میکردم جنکوک و تهیونگ هم بهم زل زده بودن و خوشحال بودن .
جنکوک که بغلم نشسته بود گفت : ممنون .
منم گفتم اونوقت چرا؟
گفت: تو امید رو بازم به خونه اوردی و همه رو خوشحال کردی .
کمی تعجب کردم ولی با صدای اون زن همه نظرمون جلب شود گفت: از این به بعد دلیلی نداره همه تنها باشیم همه روزه باهم غذا میخوریم از این به بعد خدمتکارا همه جارو تمیز میکنن خونه رو تازه میکنیم برای یک مهمون تازه جنکوک پسر گلم مهمون عزیزمون رو به اتاق جدیدش تو راهرو ببر .
اولش جنکوک جا خورد انگار تا حالا هیچ کدوم از این اخلاقارو از مادرش ندیده بود .
حتی پدر تهیونگ هم جاخورده بود .
همه مشغول خوردن غذا بودیم که مادر جنکوک جو رو از بین برد و گفت جنکوک باید خیلی خوشحال باشی که مادرت غصه هاش از بین رفته به زودی بهت میگم دلیلش چیه ؟
ولی فردا با تهیونگ و ایجین به حیاط برید و باهم سری به جاهای مختلف این خونه بزنید و هر جارو دوست داشتید بگید تمیزش میکنم اونجا مخفیگاهتون بشه و باهم بازی کنید .
جنکوک: مامان ما بزرگ شدیم بازی چیه؟
تهیونگ از شدت تعجب دهنش باز بود و گفت: نه مامان من میگم باهم دوست بشیم و فردا باهم بریم پیک نیک .
مادر جنکوک گفت: اره پسرا راست میگید دخترم ایجین من باهات چند تا کار دارم بیا به اتاقم .
ایجین: بله خانم .
مادر جنکوک گفت : این لحن صمیمی نیست منو مادر صدا کن .
از شدت تعجب چشام از حدقه بیرون اومد .
مادر: تعجب نکن براتون توضیح میدم پسرم جانکوک برادر توه و منم مادرتم دخترم .
ایجین : چی میگید من مادر دارم و پدر .
مادر: همه خوب گوش بدید سالها پیش ۱۶ سال پیش دخترم تو به دنیا اومدی تو پدرت رو توی ۲ سالگی از دست دادی و خودت رو هم ازم گرفتن پدرت انسان بود ما باهم ازدواج کردیم و تورو به دنیا اوردیم ولی وقتی پدر بزرگت فهمید تو یک نیمه انسانی میخواست تورو بکشه اونا تورو ازم گرفتن هر چقدر داد زدم فریاد کشیدم پاسخی بهم ندادن حتی پدرت بخاطر تو در این راه مرد تو پاره ی تن پدرت بودی ۲ سال مخفی بودی ولی وقتی پیدات کردن رحمی نکردن و تورو گرفتن حتی مادر تهیونگ هم دوست صمیمی من بود در این راه مرد بعد این که تو رفتی من و جانکوک و تهیونگ تویه یک خونه تنها بودیم و من با پدر تهیونگ ازدواج کردم من اون دوتا پسر رو مثل بچه های خودم بزرگ کردم ولی غم از دادن تو و پدرت منو داغون کرد من فکر کردم مردی ولی زنده ای نمیدونم چجوری ولی انگار حتی پدرت هم تو اون دنیا خوشحاله که دخترش کنار خانوادش برگشته اها راستی جانکوک برادرته شما دوقلو بودید تو دختر و اون پسر تو نیمه انسان و اون انسان بعدش توست پدر تهیونگ کیم یونگ هی  تبدیل شود چون سالها پیش تهیونگ جانکوک رو زخمی کرد و خون زیادی از دست داد و ما هم تبدیلش کردیم حالا که حقیقت رو دونستی خوشحالم و اینو بدون تو دختر منی و اینجا هم خونه خودته .
................
جانکوک اشک تو چشاش حلقه زد و قطرات اشک از چشماش جاری شدن این حقیقت برای هیچ کدوممون هزم شده نبود جانکوک بهم خیره شود و کاردی که تو مشتم گرفته بودم و قطره های خونه ازش میچکیدن .
با گریه به بیرون دویدم و هوایی تازه کردم و با تبدیل شدم به سمت کوه ها رفتم تا حقیقت رو هزم کنم .
..............
جنکوک: یعنی مادر ما مثل قبل میشیم .
مادر: اره و تهیونگ پسرم متاسفم که حقیقت رو بهت نگفتم .
تهیونگ: میدونم اینو با لحنی تلخ گفت و به سمت اتاقش رفت .
مادر : این مسئله برای تهیونگ نارحت کنندست که مادرتو بخاطر ایجین از دست بدی بهش فرصت میدم چون خودمم دیوونه شده بودم .
جانکوک: نمیدونم چیکار کنم همونجا خشکم زده بود و گریه میکردم به مادرم گفتم دنبال ایجین میرم و از خونه خارج شدم .
..............تهیونگ
نمیدونم الان از چی خوشحال باشم از اینکه ایجین دختر دختر خالمه و برگشته یا از این نارحت که مادرم بخاطر اون مرده فقط اینو میدونم سردرگمم حتی اگه ازش کینه داشته باشم ولی بازم تشنه اون دخترم من نمیتونم هیچ کاری کنم با اینکه حقیقت هم اشکار شود حتما برای همه با ارزش بوده پس برای منم باارزشه من برای به دست اوردنش هر کاری میکنم .
...............
❤این قسمتم تموم شود خواهشا کمی ووت بدید خسته نمیشید فقط یه ستاره اون بغلیه بزن روش ماهم کلی زحمت میکشیم دستمون درد میکنه .

bad girl( Ajin1)Onde histórias criam vida. Descubra agora