Two wings

1K 299 7
                                    

پسر بچه با سبدی که با غذا پر شده بود به سمت خونه می‌رفت. به خودش افتخار میکرد که تو سن ده سالگی می‌تونه اونقدر پول دربیاره که برای پدر و مادرش غذا بخره. اون عاشق خانواده اش بود و میتونست هرروز با کمال میل سخت کار کنه تا به اونا کمک کنه.

پدر و مادرش برای مدت زیادی کار کردن و حالا وقتش بود که استراحت کنن و با الکل خودشون رو آروم کنن. خوشحال بود که یه راهی پیدا کردن که به این زندگی وحشتناک فکر نکنن.

اون میخواست تا جایی که از پسش بر میاد کمک شون کنه. می‌خواست پدر و مادرش گذشته رو فراموش کنن. بعد این همه مدت لایقش بودن.

آروم درو باز کرد که بیدارشون نکنه. ولی صدای تلویزیون و خوردن لیوانا بهم باعث شد لبخند بزنه. می‌تونست بره پیش شون و نشون بده چی خریده.

"صبح بخیر" به مردی که کنار پدر و مادرش الکل می‌نوشید لبخند زد.
"مزاحمتون نمیشم. فقط خواستم بگم مواد غذایی خریدم. مامان، میشه بهم آشپزی یاد بدی؟ می‌خوام مثل تو غذاهای خوشمزه بپزم!"

"حتما هوبی. ولی مامانت اونقدرا هم آشپز خوبی نیست" خندید و بعد گذاشتن نوشیدنی روی میز، دستاشو از هم باز کرد. پسر کوچولو به سمتش دوید و بغلش کرد. "یه روزی از مامانت جلو می‌زنی و به آرزو هات می‌رسی. من به آرزو هام نرسیدم، ولی مطمئنم تو موفق میشی پسر بااستعدادم."

"مامانی، دارم له میشم!" با خنده به صورت پدرش نگاه کرد"بابا، تو واقعا مرد باهوشی هستی! وقتی بزرگ شدم مثل تو میشم و کمکت می‌کنم یه شرکت بزنی."

"بابایی خیلی خوشحال میشه." به سر پسر دست کشید "و هوسوک کوچولو رئیسم میشه. بااستعداد ترین پسری که تاحالا دیدم."

در طول مکالمه ی زن و مرد با پسرشون، مرد ساکت نشسته بود و به پسر نگاه می‌کرد. چشماش روی کل بدن و لب های پسر می‌چرخید.

"پسرتون بچه باهوشیه. نظرتون چیه به مدرسه تیزهوشان بره؟" با حرف مرد، پدر و مادر پسرک تعجب کردن. پدر بلاخره سرشو تکون داد و لبخند زد.

"اگه هوسوک بخواد، حتما هرکاری لازم باشه می‌کنیم که به اون مدرسه بره." پسر ده ساله با شنیدن حرفاشون نتونست خوشحالی خودش رو پنهان کنه.

ظاهراً مهمون پدر و مادرش با اون مدرسه آشنا بود. شاید چون همسرش مدیر یکی از دانشگاه های دئگو بود. هوسوک کوچولو فقط یه بار ملاقاتش کرده بود و اون زن بهش کلی شکلات و یک دفترچه خاطرات داده بود که زیر تختش مخفیش کرده. به خودش قول داده بعد فارغ‌التحصیلیش به دانشگاه جورا بره.

"بابا اگه قبول کنی، مطمئنم هوسوک یکی از بهترین دانش آموزا میشه!"
سرشو چرخوند و به برادرش که یونیفورم مدرسه تنش بود نگاه کرد.
"هوسوک بهترین نمره هارو میگیره و هیچوقت ناامید تون نمی‌کنه. شما هم همینطور آقای سانگ کیو"

با حرفای پسرش موافقت کرد. خوشحال بود که تونسته یه برنامه ای برای آینده بچه اش بریزه.

"کار دیگه ای هم هست که هوسوک بهش علاقه داشته باشه؟" با اعتماد به نفس پرسید و به چشماش نگاه کرد. چشمای پدر درشت شد و به سمت مردی که روی مبل نشسته بود چرخید.

"بله، بله! هوسوک خیلی رقصیدن رو دوست داره ولی نمیتونه. می‌خواد یه روزی یاد بگیره و انجامش بده! می‌خواد اینجوری برای پدر و مادرش و بچه های فقیر پول جمع کنه."

"تو واقعا پسر باهوشی هستی و امیدوارم این قضیه هیچوقت تغییر نکنه."

.....................................................................

چپترای اول بیشتر درباره‌ی گذشته هوسوک و اینکه چجوری به فرشته تبدیل شده.
میدونم خیلی کوتاهه ولی تقصیر من نیست من یه مترجم بی گناهم 🥺
به جاش سعی میکنم تند تند بذارم .
لطفاً ووت هم بدین💜
روح نباشیم :)

Bad boy angel | sopeWo Geschichten leben. Entdecke jetzt