با دستاش جلوی نور خورشید و گرفت، "هنوز زنده ام؟" سریع توی جاش نشست و با حس نکردن بال هاش تعجب کرد. یادش اومد که چه اتفاقی افتاده. بال هاش به خاکستر تبدیل شدن. حتی نمیدونست چرا هنوز زنده اس. فرشته بدون بال که دیگه فرشته نیست.
"اگه اینجوری نبود جای تعجب داشت." متوجه یه صدای آشنا شد. سرشو چرخوند و یونگی رو دید که کنار تخت نشسته. "متاسفم...بال هات واقعا قشنگ بودن."
"یونگ نول کجاس؟ تهیونگ؟ من اینجا چیکار می کنم؟" میخواست بیشتر حرف بزنه اما دستی که روی لبای خشکش قرار گرفت باعث شد ساکت بشه.
"تهیونگ بهوش اومده. تو مدرسه دیدمش و ازم پرسید میدونم کجایی یا نه."
"بهش چی گفتی؟"
"گفتم به استراحت نیاز داری و پیش منی. باورش نشد ولی متوجه شد که از کارام پشیمونم." دستشو به آرومی روی شونه اش گذاشت، "دراز بکش فرشته. باید استراحت کنی."
"من دیگه فرشته نیستم."
"برای من هستی...هوسوک، درسته؟" میخواست از اسمش مطمئن بشه. فرشته تایید کرد. "جورا.... فکر کردم دوست داشته باشی ببینیش. مادرم میتونه ببرت، اونم تو ژاپن زندگی میکنه." با اینکه قبلاً رفتار افتضاحی داشت، الان مغزش مجبورش کرده بود که به فرشته کمک کنه.
قبل از اینکه یونگ نول رو به زندان ببرن، هر سوالی که ذهنشو مشغول کرده بود ازش پرسید. با اینکه این موضوع براش خیلی جذاب بود، ولی سوال دیگه ای نداشت. نمیخواست هوسوک رو ناراحت کنه.
اگه قبلاً کسی درباره فرشته ها بهش میگفت، قطعا بهش میخندید. باور داشت همچین موجوداتی وجود ندارن. اما حالا که با چشمای خودش همه چیزو دیده بودم، چاره ای جز باور کردن نداشت. الان حتی اگه درباره فضایی ها بهش میگفتن باور میکرد!
تنها چیزی که باورش نمیشد صدای قلبش بود که با دیدن هوسوک به طور دیوانه واری به تپش میوفتاد. میتونست برای خوشحال کردن اون کاملا تغییر کنه. میخواست اون مال خودش بشه. فرشته زیباش و امیدش.
هنوز بخاطر دست زدن یونگ نول به بدن فرشته عصبانی بود. هیچکس حق نداشت اینجوری باهاش رفتار کنه، حتی خودش که کاملآ از کارای احمقانه اش پشیمون بود.
هوسوک دلیل خنده و لذتش تو این زندگی بود. با اینکه بال هاشو از دست داده بود و به انسان تبدیل شده بود، هنوزم این حق و داشت که تو زمین زندگی کنه. باید باهاش مثل یه انسان معمولی رفتار میشد. یه انسان دوستداشتنی.
یونگی با خجالت پرسید، "امکانش هست که ما یه کاپل بشیم؟" ادامه داد، "میدونم آدم افتضاحی بودم ولی متاسفم، حتی اگه ردم کنی..." حرفش قطع شد و هوسوک به آرومی لبشو روی لب یونگی گذاشت. کاملآ سورپرایز شده بود که با وجود تمام کارای احمقانه اش هوسوک بهش یه فرصت داده.
"هیچی نگو. من دیگه فرشته نیستم ولی میتونم حس کنم که آدم خوبی هستی و عوض شدی." با تموم شدن حرفش، یونگی دستشو رو گونه هوسوک گذاشت، لبخندی زد و بوسیدش.
"تو واقعا زیبایی، فرشته من. از این به بعد من ازت محافظت میکنم و بهت عشق میورزم."
....................................................................
خب اولین فیکم بلاخره تموم شددد
امیدوارم از ترجمه ام راضی بوده باشین ^^
باید بگم انتظار نداشتم اینجوری تموم شه و الان واقعا دلم میخواد برم با نویسنده دعوا کنم😂 به نظرم میتونست خیلی قشنگ تر تموم شه و بیشتر بهش شاخ برگ داده بشه.
عام اینم بگم که این قرار نیست آخرین فیک سپم باشه و براتون یه سورپرایز دارم😌 *لبخند شیطانی میزند
فقط در این حد بگم که اومدم چپتر اولشو ترجمه کنم، به خودم اومدم دیدم چهل تا چپترو خوندم و تموم شده 😂
به زودی معرفی شو همینجا آپ میکنمووت و کامنت یادتون نره
لاو یو 💜
KAMU SEDANG MEMBACA
Bad boy angel | sope
Fiksi Penggemarجیهوپ هیچوقت اسمشو به کسی نمیگه. فرشتهها اجازه ندارن هویت و اسم شون رو فاش کنن. اونا موجوداتی بالدار هستن که آفریده شدن تا به مردم عادی امید بدن. جیهوپ هم همچین فردیه. اون بال های بزرگشو زیر یه لباس گشاد مخفی میکنه و اجازه نمیده مردم بیشتر از دو...