Five wings

947 276 34
                                    

مثل همیشه روی آخرین صندلی نشسته بود و صدای حرف زدن بقیه رو می‌شنید. به هرکس که قصد داشت اونجا بشینه یه نگاه ترسناک میکرد و همین کافی بود تا فوراً دور بشه. چند دقیقه ای منتظر تهیونگ بود که بلاخره وارد کلاس شد.

درحالی که همه به صورت خجالت زده اش نگاه می‌کردن، به سمت جیهوپ رفت. صندلی رو عقب کشید و کنارش نشست و با خجالت به صورتش نگاه کرد.

"ممنون که اجازه دادی کنارت بشینم، هیونگ." سعی کرد به نگاه های بقیه توجه نکنه.

"حرفشو نزن. هروقت دلت خواست میتونی بیای پیشم." سعی کرد با لبخندش تهیونگ رو آروم کنه. نگاه کل کلاس روی اون دوتا بود. خیلی سورپرایز شده بودن که پسر بد کلاس با یکی دوست شده. اونا اصلا جرات نمی‌کردن باهاش حرف بزنن و جیهوپ هم علاقه ای به این کار نداشت.

"برات اونیگیری آوردم. مامانم ندیدم و منم یواشکی از آشپزخونه برداشتم." باکس غذا و چاپستیک رو از کوله اش بیرون آورد، "امیدوارم خوشت بیاد."

"لازم نبود اینکارو بکنی ته، ولی ازت ممنونم. مطمئنم عالیه." می‌خواست شروع به خوردن کنه که صدای یونگی مزاحمش شد.

"پس بعد از شکست دیروزت یه دوست پیدا کردی؟ حالا درک میکنم، ولی جداً؟ کیم تهیونگ آخه؟" نزدیک تر اومد و جیهوپ مجبور شد بلند شه، "یه ترسوی بدبخت که حتی نمی‌تونه در برابر یه گربه از خودش محافظت کنه."

"دست از سر تهیونگ بردار و برو پیش همونایی که مثل خودتن."

"وای الان از ترس خودمو خیس میکنم!" به فرشته نزدیک تر شد، "راستی دقیقا پشتت چیه؟ یه برجستگی ضایع اس، با خودت چیزی اینور اونور می‌بری؟"

با حرفش چشماش درشت شد و دهنشو باز کرد. نمی‌دونست چی بگه، یه چیزی جلوی حرف زدنش و می‌گرفت. چرا انقد حواس پرته؟

تقریبا فراموش کرده بود رو کمرش بال داره و اگه بقیه ببیننش خجالت زده میشه. اما در اصل این یه مزیت بود و میتونست بال هاشو از هم باز کنه و بره جایی که هیچکس نتونه ببینش.

"جواب نمیدی؟" پوزخند زد، "نکنه توام ترسیدی؟" جیهوپ باید یه جوری از این وضع خلاص میشد.

"درک می‌کنم خیلی دوست داری بدنمو ببینی. فقط خبر نداشتم که همجنسگرایی." با موفقیت تونست بحث رو عوض کنه. یونگی قرمز شد و سرشو چرخوند.

"امروز شانس آوردی عوضی. دفعه بعد که ببینمت بهت رحم نمیکنم."

"باشه، حتما مراقب هستم. میخوای چیکار کنی؟ بهم تجاوز کنی؟ اصلا میتونی بهم صدمه بزنی؟ خیلی راحت لاف می‌زنی."

"حتی اگه گی بودم، بهت نگاهم نمی‌کردم. فکر کردن بهت هم حالمو بهم میزنه."

مکالمه شون داشت عجیب و عجیب‌تر میشد. تهیونگ تصمیم گرفت بلند بشه و یه کاری برای دوستش انجام بده.

"یونگی میشه دست از سرمون برداری؟ می‌خوایم غذامون رو بخوریم."

"چه زوج عاشقی!" ادای بالا آوردن درآورد و برگشت که بره. احساس شکست میکرد.

"کارت خوب بود." به تهیونگ نگاه کرد، "حالا بیا غذامون رو بخوریم چون بعد بحث کردن حسابی گرسنه ام شده."

فرشته ها نمی‌تونستن هویت واقعی شون رو آشکار کنن، ولی یه فرشته قانون رو شکست و اینکارو انجام داد. عاشق یه مرد شده بود و تصمیم گرفت چیزیو ازش مخفی نکنه. اشتباه بزرگی کرد. عشقش، تنها کسی که داشت، ترکش کرد. بهش گفت نمی‌تونه با یه موجود عجیب غریب باشه. حتی اونو تحویل آزمایشگاه داد و تنهاش گذاشت.

هرچند، اینکه تصمیم گرفت تهیونگ رو ول کنه انتخاب‌ خوبی نبود. انتظار نداشت تو راه خونه، دوست یونگی به تهیونگ حمله کنه. تو راه احساس بدی به جیهوپ دست داد و تصمیم گرفت برگرده پیش تهیونگ.

به چراغ های قرمز توجه نمی‌کرد و میخواست زودتر بهش برسه. می‌تونست مثل یه فرشته واقعی از بال هاش استفاده کنه و خود واقعیش رو نشون بده، ولی مجبور بود هویت خودشو مخفی نگه داره.

وقتی رسید، هیچکس اونجا نبود و زمین با خون تهیونگ پوشیده شده بود. متوجه زخم بزرگ روی شکم و بازوش شد. لب هاشو بهم دیگه فشرد. می‌دونست کی اینکارو کرده اما فعلآ باید به دوستش کمک می‌کرد.

سریع لباسشو درآورد. سختش بود که بعد این‌همه مدت بال هاشو آزاد کنه، ولی موفق شد. بال بزرگشو از همدیگه باز کرد و پسرو تو دستاش گرفت. به بالا پرید و شروع به حرکت کرد. انقدر بالا رفت که تو دیدرس هیچ دوربینی نباشه.

با سرعت بال هاشو بهم میزد تا زودتر به بیمارستان برسه. تهیونگ رو جلوی ورودی بیمارستان گذاشت و فوراً روی بالا پشت بوم پرید تا از اونجا همه چیز رو ببینه. پرستارا بلاخره متوجه تهیونگ شدن و اونو به داخل بیمارستان بردن.

........................................................................

امیدوارم اتفاقی برای ته نیوفته🥺
ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو 💜

Bad boy angel | sopeWo Geschichten leben. Entdecke jetzt