دیگه آخرش بود. میتونست با تموم وجودش که از سرما میلرزید حسش کنه. خیابون پر از برف بود و اون بدون هیچ لباس گرمی بی هدف راه میرفت. از مقصدش هیچ ایده ای نداشت و فقط پاهاش رو دنبال میکرد. خیلی وقت بود که اشکاش رو صورتش خشک شده بودن و پیشنهاد کمک آدمای مختلفی که سمتش میومدن رو رد میکرد.
سال های زیادی از زمانی که سانگ کیو رو دیده بود میگذشت. سال های زیادی از زمانی که سانگ کیو تو سن دوازده سالگی بهش تجاوز کرد و گفت که یه تنبیه بوده و پدر و مادرش نادیده اش گرفتن میگذشت.
از زمانی که جورا رو تو خونه اش ملاقات کرد هم خیلی میگذشت. تقریباً یک سال پیش.به لطف زندانی شدن تو زیرزمین، اونم با موافقت پدر و مادرش، از هر چیزی وحشت داشت. هرروز گریه میکرد و خودشو چیزی جز یه آدم احمق نمیدونست. با حماقت به همه اعتماد کرد و به پدر و مادرش باور داشت. اولش همه چیز خوب بود، اما با اومدن سانگ کیو ورق برگشت.
پدر و مادرش الکل زیاد مینوشیدن اما دلیل بدبختی هاش این نبود. فقط عوض شده بودن و خودشون تصمیم گرفتن که این بلا رو سرش بیارن. دیگه خسته شده بود. دیگه نمیتونست مثل قبل یه لبخند فیک بزنه و بگه همه چیز خوبه.
با هر قدم، درد تو بدنش میپیچید و میتونست حس کنه که تب بدی داره. سرما رو تو تک تک سلول های بدنش حس میکرد و لبش آبی رنگ شده بود. میخواست بدون خدافظی همه چیزو تموم کنه. قرار نبود کسی نجاتش بده. همه آدما فیک بودن. همه کسایی که میشناخت بهش آسیب زده بودن. حتی برادر کوچیکش که چند سال پیش به دنیا اومد، از همه چیز بی خبر بود و به پرورشگاه فرستاده شده بود. پدر و مادرش راحت از شر بچه خلاص شدن و اون اصلا براش مهم نبود. هوسوک دیگه هوسوک قبلی نبود.
خیلی کم غذا میخورد، دیگه از دنیاش لذت نمیبرد و غرق ترس شده بود. موفق نشد به دانشگاه جورا بره. بهش قول داده بود اما از پسش بر نیومد.
به سمت خیابون شلوغ قدم برداشت و روی دیواری که خیابون رو از رودخونه جدا میکرد نشست. مردم متوجه اش شدن و ازش خواستن که پایین بیاد. از وضعیتش خجالت میکشید اما توجهی نکرد.
میدونست اگه پایین بیاد، میبرنش پیش روانپزشک و همه بدبختی هاش از سر گرفته میشه.
رو پاهاش ایستاد و اشکهای بیشتری روی صورتش سرازیر شدن. آرزو کرد که مرگ بیدردی داشته باشه و داخل رودخونه پرید. با سرعت زیادی به سمت پایین میرفت و موهاش تو هوا پخش شده بود. بلاخره بدنش تو رودخونه سرد افتاد. هیچ حرکتی نکرد و بخاطر کمبود هوا به طور خودکار دهنشو باز کرد و آب به سرعت وارد ریه هاش شد. هوشیاری شو از دست داد، لباش آبی تر شد و صورتش خالی از هر رنگی. و اینجوری هوسوک جون خودش رو گرفت...
بعد چند ساعت بدنش رو پیدا کردن و مرگش تایید شد. قرار بود مراسم تدفین انجام بشه، اما قبل از اینکه زیر خروارها خاک دفن بشه، زندگی تصمیم گرفت که یه فرصت دوباره بهش بده و به یه فرشته تبدیلش کنه.
به لطف زندگی پر پیچ و خمش تجربه زیادی داشت، و بهترین فردی بود که میتونست به تهیونگ کمک کنه و ازش مراقبت کنه.
"اگه خودم زندگی خوبی نداشتم، میتونم به به بقیه کمک کنم که یه زندگی عالی داشته باشن. من هوپ میشم. من جیهوپ میشم."
......................................................................
قسمت خودکشی جیهوپ آهنگ spring day پلی شده بود و کلی عر زدم ㅠㅠ
این چپتر منو یاد کتاب مغازه خودکشی انداخت :)
شخصیت فرشته مون واقعا شبیه آلن ه 🥺
ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو 💜
ESTÁS LEYENDO
Bad boy angel | sope
Fanficجیهوپ هیچوقت اسمشو به کسی نمیگه. فرشتهها اجازه ندارن هویت و اسم شون رو فاش کنن. اونا موجوداتی بالدار هستن که آفریده شدن تا به مردم عادی امید بدن. جیهوپ هم همچین فردیه. اون بال های بزرگشو زیر یه لباس گشاد مخفی میکنه و اجازه نمیده مردم بیشتر از دو...