Seven wings

941 258 36
                                    

نمی‌تونست جلوی اشکاشو بگیره و نگران تهیونگ بود. باید سریعتر پرواز می‌کرد، باید بیشتر تلاش می‌کرد. تهیونگ توی بیمارستان بود و نمی‌دونست الان وضعیتش چطوره. امیدوار بود که زنده بمونه و حالش خوب بشه تا مثل قبل بتونه ازش مراقبت کنه. می‌خواست به تهیونگ ثابت کنه که پسر خوب و با استعدادیه. می‌خواست بهش ثابت کنه که لایق عشق و یه خانواده خوبه. اون باید زنده بمونه. دکترا حتما درمانش میکنن.
وقتش بود که جیهوپ بره دنبال کسی که به تهیونگ صدمه زده. بی توجه به مردم قدم می‌زد. به شونه یه نفر برخورد کرد و با دیدن یونگ نول دندوناش و بهم سایید. خیلیا با این اسم صداش می‌کردن.

"کار تو که نبوده، ها؟" با صدای بلندی داد زد که باعث شد توجه مردم بهشون جلب بشه. یونگی از بین جمعیت اون دوتا رو دید. میتونست حدس بزنه که جیهوپ قراره شکست بخوره و به آرومی بدنش لرزید.

"درباره چی حرف می‌زنی؟" خیلی خوب تظاهر کرد ولی فرشته گول نخورد، "تو اون بلا رو سر ته آوردی. کس دیگه ای نمی‌تونست وسط خیابون همچین کاری کنه!" یونگ نول سرشو کج کرد و شونه بالا انداخت، "امیدوارم هیچوقت چشماشو باز نکنه. خوشحالم که یکی زده اش."

"کاری می‌کنم که تا آخر عمرت بیوفتی زندان."
خندید، "مدرکی داری؟"

"فعلا نه. حالا از سر راهم برو کنار." یونگ نول دستشو روی شونه فرشته گذاشت، جیهوپ سعی کرد شونه اش رو آزاد کنه ولی درد بدی تو کل بدنش پیچید که باعث شد دستاشو مشت کنه.

نزدیک اومد و تو گوشش زمزمه کرد، "چاره ای جز اینکه به حرفم گوش کنی نداری. من رازت و میدونم." و گوشش رو گاز ریزی گرفت که باعث شد به جیهوپ احساس بدی دست بده.

لباش به لرزش در اومد و ترس بدی وجودش و فرا گرفت. یه نفر هویت واقعیش رو می‌دونه. به این فکر افتاد که چجوری درباره بالش فهمیده؟

اشک تو چشماش جمع شد، باید قبل از اینکه قطرات اشک رو صورتش فرود بیان فرار می‌کرد. قبل از اینکه حرکت کنه با یونگی چشم تو چشم شد و اون متوجه چشمای اشکی و نگاه گنگ فرشته شد.

با دیدن بی دفاعی پسر ِ بد مدرسه احساس بدی بهش دست داده بود. غرورشو زیر پا گذاشت و دنبالش رفت. حاضر بود هرکاری کنه که نبینه اون به جیهوپ صدمه می‌زنه. ترجیح میداد خودش دلیل ناراحتی، عصبانیت و حتی...لذتش باشه.

خودشو پشت در مغازه مخفی کرد و از اونجا شاهد همه چیز بود. با دیدن یونگ نول که دستشو رو بوتی جیهوپ می‌ذاره احساس بدی بهش دست داد. هم زمان داشت یه چیزی بهش میگفت اما یونگی نمی‌تونست بشنوه. اگه جاشو عوض میکرد ممکن بود متوجه اش بشن.

به بوتی فرشته چنگ زد و دستاشو بالاتر حرکت داد و به زیر لباسش برد. چندتا از پرهاش از زیر لباس مشخص شدن و یونگ نول فورا لباسو از تنش درآورد و به پشت چرخوندش.

یونگی خیلی واضح میتونست اون دوتا بال رو ببینه که به بدن جیهوپ چسبیده بودن. از تعجب دهنش باز مونده بود و با دستاش جلوی دهنشو گرفت. نمی‌تونست چیزی که می‌بینه رو باور کنه. جیهوپ بال داشت و اون بالها اصلا شبیه ‌بال های مصنوعی که واسه پارتی استفاده میشه نبود.

وقتی دید اون دستشو پشت سر فرشته گذاشته و داره بهش نزدیک میشه، بلاخره خودشو نشون داد.

"یونگ نول، ولش کن. دارم با آرامش باهات حرف میزنم پس زودتر بزن به چاک." با اخم بین شون قرار گرفت و از هم جدا شون کرد. فرشته فورا لباسشو تنش کرد تا بالشو مخفی کنه و آروم به عقب قدم برداشت که فرار کنه.

"یونگی، دوست عزیزم!" می‌خواست ادامه بده که با مشت شوگا به صورتش ساکت شد.

"منو اونجوری صدا نکن!"

"یونگی، یونگی، یونگی...فکر می‌کردم تو طرف منی. انگار اشتباه میکردم." با ناراحتی مسخره ای لباشو آویزون کرد و از کنارش رد شد. رو به روی جیهوپی قرار گرفت که نمی‌دونست باید چیکار کنه. فرار کنه؟ گریه کنه؟ یا بجنگه؟

"و تو، هوسوک، مرگت باید خیلی دردناک تر میشد." با این حرف احساس خفگی بهش دست داد. سعی کرد هوا رو به داخل ریه هاش ببره.

"پریدن تو آب...اصلا جالب نبود. فقط به فکر خودت بودی. چطور میتونی الآن راحت برای خودت زندگی کنی؟ پدر من، سانگ کیو بخاطر تو زندانه. مادرم میخواست تورو به فرزندی بگیره. میفهمی؟ مادر من."

"ج‍...جورا؟"

تایید کرد، "جورا."

"سرنوشت پدر و مادرت هم خیلی مسخره بود. افتادن زندان و خودکشی کردن. البته قرار نیست به عنوان فرشته به زندگی برگردن. واقعا نمی‌فهمم چرا همچین فرصتی به تو داده شد. تو مناسبش نیستی. واسه هیچی. قبلاً احمق بودی و الآنم هستی."

"جورا الان کجاس؟"

"میخوای بدونی؟" خندید، "تو این دنیا نیست."

"دروغه! اون زنده اس! مطمئنم که زنده اس! بهم بگو کجاس؟"

"فرشته عوضی." دستاشو مشت کرد، "تنهایی تو ناکجاآباد زندگی می‌کنه. اگه میخوای پیداش کنی، باید بری ژاپن. ولی دیگه نمی‌تونی از بالت استفاده کنی."

و درد عجیبی تو بدن فرشته پیچید و یه قطره اشک روی گونه اش فرود اومد. بال فرشته ها ظریفه و جدا کردنش خیلی راحت. حتی یه بچه هم میتونه اینکارو انجام بده. بعد از جدا شدن بال اول، بال دومشو از دست داد و روی زانو هاش افتاد.

یونگی با دیدن اون صحنه، یونگ نول رو کنار زد و به سمت هوسوک رفت. بلاخره اسمشو فهمیده بود و هیچکس، حتی معلما اینو نمی‌دونستن.
از گوشه چشمش میتونست ببینه که بال ها دارن به خاکستر تبدیل میشن و هوسوک به خودش می‌پیچه.

"باهام آشنا شو فرشته. من پسر شیطانم."

..........................................................................

خب نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم ㅠㅠ
این یونگ نول عوضی یهو از کجا پیداش شد
عام ببخشید که بعد این همه مدت آپ میکنم
امتحان نهایی داشتم و سرم شلوغ بود
ووت و کامنت یادتون نره ^ ^
لاو یو 💜

Bad boy angel | sopeUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum