Three wings

1K 303 23
                                    

نظر بقیه درباره جیهوپ عوض شده بود و دیگه فکر نمی‌کردن خیلی ترسناک باشه. جیهوپ به موضوع مورد علاقه دانش آموزا تبدیل شده بود. آدمای بیشتر و بیشتری سعی می‌کردن بهش نزدیک بشن و این اصلا خوب نبود.

تظاهر می‌کرد که متوجه چیزی نشده. اما نمی‌تونست گریه های تهیونگی که مراقب ازش وظیفه اش بود رو نادیده بگیره. پسر گوشه دیوار جمع شده بود و با دستاش صورتش رو پوشونده بود. به اطرافش توجهی نداشت و حتی متوجه وجود فرشته نشد. هرکسی از یه کیلومتر اونور تر می‌دیدش میفهمید یه مشکلی هست.

نزدیک تهیونگ شد. تصمیم گرفت بیخیال وجهه اش که همین الانم تقریباً خراب شده بود بشه. خم شد و آروم دستشو رو بدن لرزون پسر گذاشت. تهیونگ سرشو بلند کرد و با دیدنش، لب ها و بدنش بیشتر به لرزه در اومد و دلیلش چیزی جز ترس نبود.

"بهت صدمه نمی‌زنم تهیونگ." آروم ادامه داد، "می‌خوام کمکت کنم." دستش رو گرفت و به تهیونگ احساس خوشایندی تزریق کرد‌.

"هیچکس به من کمک نمی‌کنه." سرشو روی زمین سرد گذاشت، "هیچکس منو دوست نداره. منم باید... باید مثل مامانبزرگم بمیرم."

"به نظرت هیچی نمیتونه تغییر کنه؟ حتما کسی هست که دوست داشته باشه، فقط تو ازش خبر نداری." با صدای آروم و محصور کننده ای ادامه داد، "خوب گوش کن چون کم پیش میاد همچین حرفایی بزنم. دیدم تو رقابت ریاضی شرکت کردی. اشکالش چیه که سوم شدی؟ خیلیا اصلا نتونستن حتی توش شرکت کنن."

ریاضی خودش خوب نبود و برای همین خیلی تهیونگ رو تحسین میکرد. اون میتونست از اون معلم ریاضی هایی بشه که همه دانش آموزا رو به ریاضی علاقه مند میکنن.

"ببخشید" با بغضی که داشت خندید، "چی شده جیهوپ افتخار داده به من کمک کنه؟"

"افتخار بزرگیه، نه؟ حالا از جات بلند شو. با هم از مدرسه فرار میکنیم و تو همه چیزو بهم میگی، باشه؟ بهم اعتماد کن."

تهیونگ اولش نمی‌خواست به جیهوپ اعتماد کنه، اما این فکر که اون اولین کسیه که کمکش کرده و به گریه کردنش واکنش نشون داده، باعث شد نظرش عوض بشه. امیدوار بود حرف‌های جیهوپ درست باشه و واقعا کسی دوسش داشته باشه. بدون اینکه کسی بگیرشون تونستن از مدرسه فرار کنن. جیهوپ تو این کار تجربه داشت و از خودش مطمئن بود.

به یه کافه رفتن تا یه نوشیدنی گرم سفارش بدن. هردوشون هات چاکلت با خامه، مارشمالو و شکلات سفارش دادن. از وقتی که وارد زندگی تهیونگ شده بود، خیلی چیزا فهمیده بود. اون پسر میتونست هرروز این نوشیدنی رو بخوره و ازش خسته نشه.

"خب. مشکلت چیه؟ چطوری میتونم کمکت کنم؟' متوجه شد با سوالش، قیافه تهیونگ غمگین تر شد.

"به کسی نمیگی؟" میخواست مطمئن بشه. جیهوپ تایید کرد و آروم خندید. تهیونگ با دیدن لبخندش شروع کرد، "امروز مامانم بهم گفت از خونه برم و هیچوقت برنگردم. اون ازم متنفره. بابام جز اون چشمش کس دیگه ای رو نمی‌بینه و کاملآ تحت کنترلشه." آروم آه کشید، "همه ازم متنفرن. حتی خواهرم هرروز کاری می‌کنه که از زنده بودنم پشیمون بشم."

"پس پدر و مادرت باهات خوب رفتار نمی‌کن؟ تورو عضو خانواده نمی‌دونن؟ وقتی خونه ای رفتارشون باهات چجوریه؟"

"تاحالا چند بار شده که وقتی مامانم میزدم اتفاقی از بالای پله ها افتادم. نمی‌خواست من به بابا بگم با معشوقه هاش تو خونه چیکار می‌کنه. ولی وقتی بابام فهمید، چون من بهش نگفتم از من عصبانی شد، ولی آخرش با مامانم موند."

"خواهرت چی؟"

"اون دختر عزیزه مامانمه. من تنها وظیفه ام اینه که تو خونه کار کنم و درس بخونم. تا الان شانس آوردم که منو نکشته." سریع چشماشو با دستاش پاک کرد که کسی متوجه نشه، اما چشمای تیز فرشته فوراً متوجه اشکاش شد.

"می‌دونم چه حسی داری. من آدمی ام که می‌تونم به بقیه کمک کنم. برای همین همه منو با اسم جیهوپ می‌شناسن. از اسم خودم استفاده نمیکنم." دستشو روی دست پسر گذاشت، "یه زمانی من پدر و مادرمو الگوی خودم قرار داده بودم و بخاطر همین، به هرکسی که می‌دیدم اعتماد می‌کردم و آخرش نتیجه خوبی برام نداشت. ولی تو میتونی خوب و بد رو از هم تشخیص بدی. اولین راه موفقیت همینه. بهم نگو از پسش بر نمیای که تو شرایط مختلف دیدمت. تو با نامجون رو به رو شدی. قیافه شو دیدی؟ فکرشو نمی‌کرد آخرش اینجوری تموم شه. ولی آخرش تو برنده شدی."

"من...ازت ممنونم. خیلی خوشحال شدم که به حرفام گوش کردی. ممکنه....ممکنه ما با هم دوست بشیم؟"

"دوست نمی‌شیم. همین الانشم دوستیم." لبخند بزرگی زد، "فردا زنگ ناهار پیش من بشین."

"ممنون، ممنونم!" نمی‌تونست لبخند و چشمای اشکیش رو مخفی کنه، "تو واقعا هوپی."

................................................................

تهیونگ چقدر سختی کشیده 🥺
هارتم پودر شد
میشه حالا که خوندین، ووت بدین و کامنت بزارین؟
لاو یو 💜

Bad boy angel | sopeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora