Four wings

953 280 30
                                    

صدایی تو سرش پخش شد، "تو بچه افتضاحی هستی. انقد احمقی که به هرکسی اعتماد می‌کنی." دو سال از وقتی که اون مرد بهش پیشنهاد داد به مدرسه تیزهوشان بره میگذره.

تقریبا هر روز به خونه شون میومد و با پسر حرف می‌زد. پسرک به سانگ کیو اعتماد کرد و تمام زندگیش رو براش تعریف کرد و به شوخی های کثیفش خندید.

همسر سانگ کیو وقتی درباره رفتارش فهمید، همون دو سال پیش ازش جدا شد. حتی درباره اش به پلیس گزارش داد، اما کسی توجهی نکرد.

هیچکس حرفشو باور نکرد چون خیلیا باور داشتن سانگ کیو مرد خوبیه. هیچکس فکرشو نمی‌کرد بخواد یه پسرو به خونه اش بکشونه تا ازش سواستفاده کنه. اصلا فکرشو نمی‌کردن اون بخواد به یه پسر کوچیک آزار جنسی برسونه.

جیهوپ فکر می‌کرد چون مرد ازش عصبانیه، داره تنبیهش می‌کنه. ولی اینکه چندین روز تو زیرزمین کنار گاز بشینه، تنبیه معمولی ای نبود.

بلاخره جرات کرد که از اونجا فرار کنه ولی وقتی به خونه رسید، خبری از پدر و مادرش نبود. زمان زیادی منتظرشون موند و تو اون مدت براشون غذا درست کرد. بعد از ظهر برگشتن خونه و مثل همیشه به جای اینکه پسرشون رو بغل کنن، سرش داد زدن.

"با خودت چه فکری کردی احمق؟! سانگ کیو باید ادبت کنه. بعد این همه مدت برگشتی خونه ولی هیچی یاد نگرفتی!"
پدر مستش فریاد زد، "باید همونجا مثل سگت میمردی."

"متاسفم، ببخشید بابا! آقای سانگ کیو...اون باهام بد رفتار میکرد. تو یه زیرزمین تاریک زندانیم کرده بود و...کارای بدی باهام کرد."

لب های لرزونش رو بهم فشار میداد که گریه نکنه. یه قدم عقب رفت و به صورت عصبانی پدرش نگاه کرد، "غذا درست کردم، شاید خوشتون بیاد؟ متاسفم که ناامید تون کردم."

"غذا درست کردی؟" مادرش اخم کرد، "کی بهت اجازه داد همچین کاری بکنی؟ تو این خونه حق نداری به غذا دست بزنی!"

دستاش به صورت پسر برخورد کردن. مادرش اونقدر قوی نبود که آسیب زیادی بهش بزنه اما پدرش می‌تونست با یه ضربه بینی شو بشکنه.

پدرش داد زد، "نمی‌تونی سانگ کیو رو تحویل پلیس بدی. حق نداری به کسی بگی چه اتفاقی افتاده وگرنه کاملا ناامید مون می‌کنی."

"قول میدم به کسی نگم. حقم بود تنبیه بشم." سرشو پایین آورد و اولین قطره اشکش روی زمین فرود اومد. اشکاشو پاک کرد و لبخند آرومی زد، "هوسوک هرکاری می‌کنه که مامان و بابا خوشحال باشن."

"حالا برو اتاقت. بخاطر غذا هم ممنون. ولی یادت باشه دیگه به غذا دست نزنی. باید تنبیه بشی." دستشو روی گونه پسرش گذاشته، "ببخشید زدمت. از کوره در رفتم."

پسر سرشو تکون داد و لبخند زد. به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید. خوشحال بود که به خونه برگشته و حال پدر و مادرش خوبه.

باور داشت پدر و مادرش آدمای باهوشی هستن و اجازه نمیدن یه غریبه بهش صدمه بزنه. هوسوک فقط باید یکم تنبیه می‌شد.

می‌دونست نباید به حرفای پدر و مادرش گوش کنه ولی نتونست جلوی خودش رو بگیره.

"نباید انقد حساس باشی! زنی دیگه."

"ربطی به جنسیتم نداره! هوسوک حتما همون‌جوری که می‌خواستی یه چیزایی یاد گرفته."

"زن لعنتی! هوسوک دیگه نباید همه اش بی‌دلیل بخنده! اون باید از بچه مراقبت کنه."

"خوبه که نگران این کوچولو هم هستی."

با شوک در اتاقش رو بست. مادرش باردار بود؟ اصلا به حرفای پدرش فکر نمی‌کرد و فقط به فکر اون بچه بود. هرکاری لازم باشه انجام میده که براش بهترین برادر باشه.  باید از خانواده اش مراقبت کنه و بهشون کمک کنه.

......................................................................

هوسوک کوچولو گذشته خیلی دردناکی داشته 🥺
این چپتر خیلی حرص خوردم :)
ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو 💜

Bad boy angel | sopeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang