part 7

240 51 365
                                    

صدای سرفه‌های بلندی که می‌شنوه و لبی که با فشار می‌گزه:
-بمیره. بمیره ای‌کاش!
وقتی صدای سرفه‌ها اوج می‌گیرن، انگشت‌های کوچیکش رو محکم بهم فشار میده و با خودش می‌ناله:
-غلط کردم. چیزیش نشه.
لیام می‌دونه که پدرش تنها به یه سرماخوردگی ساده دچار شده اما اون فقط از صدای بلند خوشش نمیاد و سرفه‌های بلند اون مرد مضطربش کردن.
اگه بمیره چی؟
این جمله‌ایه که تو مغز پسر می‌پیچه و البته که سوالش مربوط به زمان حال نیست، منظور واقعی لیام اینه "اون بلاخره یه روزی می‌میره و من برای این اتفاق مشتاقم یا وحشت‌زده"؟
صدای ناله‌ی ریز پدرش رو می‌شنوه و ضربان قلبش بالا میره.
مثل هروقت دیگه‌ای که مضطربه، گرمای شدیدی دور بدنش رو احاطه می‌کنه و چونه‌ش از شدت بغض می‌لرزه:
-اون حالش بده.
سریع بهش نزدیک میشه و تلاش می‌کنه تا اثری از تنفر یا انزجار رو صورتش مشخص نباشه:
-حالت خوبه بابا؟
صورت گرد مرد سرخ شده و چشم‌هاش گیج و بی‌جونن:
-برام یه لیوان شیر داغ میاری؟
بغض لیام پررنگ‌تر میشه، چون پدرش درلحظه خیلی مظلوم و بی‌پناه به نظر میاد.
اون واقعا مستحق بی‌توجهی‌های افراطی لیام هست؟
اندازه‌ی یه لیوان شیر رو روی گاز می‌ذاره تا گرم بشه و برای آروم کردن وجدان خودش زمزمه می‌کنه:
-من هیچوقت باهاش بد رفتار نمی‌کنم، فقط گاهی اوقات نمی‌تونم نگاهش کنم. یه تنفر کوتاه و غیرواقعی.
وقتی شیر داغ رو روونه‌ی لیوان می‌کنه، صدای باز شدن در خونه و لحن بد پدرش تو گوشش می‌پیچه:
-تا الان کجا بودی؟
لیام نمی‌تونه جواب مادرش رو بشنوه، چون جفت دست‌هاش دوطرف گوشش رو فشار میدن:
-دعوا نشه. دعوا نشه. دعوا نشه.
اما فریاد هولناک پدرش بلند میشه و صندلی‌هایی که می‌شکنن باعث میشن تا دست‌های لیام با شدت بلرزن و لیوان شیر با شتاب رو سرامیک ترک خورده بیفته.

روی تخت می‌شینه و پلک‌هاش رو با شدت روی هم می‌ذاره.
قفسه‌ی سینه‌ش آروم اما با شتاب بالا و پایین میشه و دلش به طرز عجیبی بی‌تابی می‌کنه برای شکوندن تابلوهایی که رو دیوار اتاقش نصب شدن.
دوطرف بالایی و پایینی لبش رو بهم می‌چسبونه و انقدر فشارشون میده تا با یه لبخند آروم و نفسی عمیق از روی تخت بلند بشه.

برق اتاقش رو روشن می‌کنه و همونطور ایستاده تلفنش رو چک می‌کنه.
چندتا نوتیف از توییتر و فسیبوکش رو باز می‌کنه و وقتی می‌بینه خبری جز مرگ یکی از افراد مهم سیاسی نیست، موبایلش رو زیر کش شلوارش جا میده. کلافه چشم می‌چرخونه و به سمت آشپزخونه قدم بر می‌داره، هرچند برای اون مرد آرزوی رفتن به بهشت رو می‌کنه اما نمی‌تونه از مرگش ناراحت بشه وقتی شناختی ازش نداره.
اون نمی‌تونه آدم‌هایی که با شدت گریه می‌کنن و از خوب بودن اون شخص میگن رو درک کنه.

با حس گرمایی که می‌دونه دلیلش اضطراب و غمیه که بعد از بیدار شدنش بهش گرفتار شده، دور خودش می‌چرخه و اولین پنجره‌ای رو که می‌بینه تا آخر باز می‌کنه.
در یخچال رو به سمت خودش می‌کشه و کیک بزرگی که طبق عادت باید توی خونه‌ش حضور داشته باشه رو با دست‌هاش بلند می‌کنه.

New angel "Niam"Where stories live. Discover now