-مامان! تو چیزی نگو، باشه؟
-لطفا مامان!
-ولش کن. مگه نمیدونی دیوونهست؟
-خواهش میکنم جوابش رو نده!
-گریه میکنما.
-مامان مگه نمیبینی دستهام میلرزن؟
-خواهش میکنم ساکت شین.
-من از صدای بلند میترسم.
-تو مگه پدر من نیستی؟چشمهاش رو باز میکنه و آروم روی تختش میشینه.
بغض بدی گلوش رو گرفته، دقیقا مثل همون شبهایی که طلب آرامش میکرد و جوابی نمیگرفت.اتاق تاریکش وقتی تنهاست میترسونتش و این چیزی نیست که یه مرد بیست و هفت ساله به راحتی اعترافش کنه.
باسرعت برقهارو روشن میکنه و همونطور که به چشمهاش دست میکشه، از اتاق بیرون میره.موبایلی که همیشه زیر کش شلوارش میذاره تا فراموشش نکنه رو برمیداره و به محض نشستن روی کاناپه، صفحهش رو روشن میکنه.
اکانت فیسبوکش رو چک میکنه و وقتی میبینه پیامی نداره، باناامیدی میبندتش.الان ساعت سه صبحه و بیشک نایل خوابیده.
اونها تا چهارساعت پیش کنار هم بودن و لیام واقعا احساس دلتنگی میکنه؛ حتی از این پشیمونه که پیشنهاد اون برای خوابیدن تو خونهش رو قبول نکرده.چشمهای روشن و براقش تو مغزش حک شدن و لیام میخواد تا ابد نگاهشون کنه.
الان که نمیتونه بخوابه دلش همون چشمهارو میخواد، دلش نایلی رو میخواد که بهش بگه "عزیزم"، بهش بگه "سنجاب"، بهش غذا بده و دور لبش رو پاک کنه.
میتونه تصور کنه الان اگه اینجا بود شونههاش رو نوازش میکرد و کلی حرفهای منطقی و بیربط میزد تا لیام دوباره به خواب بره.وقتی به خودش میاد که میبینه برای دقایقی طولانی به سوسک مردهی گوشهی خونه خیرهست.
با خنده میناله:
-دیوونه شدی مرد!
صفحهی گوشیش رو باز میکنه و وقتی میبینه پرنده پر نمیزنه، انگشتهاش رو محکم جمع میکنه.به خونهی کمنور و مسکوت خیره میشه.
سایهی خمیدهی خودش رو تو تلویزیون خاموش پیدا میکنه.
احساس تنهایی تموم بدنش رو گرفته و داره قلبش رو مچاله میکنه.
لیام بیشتر زندگیش رو تنها بوده؛ با وجود دوستهای زیادی که داره تنها بوده، چون زندگی اصلی اون توی شب جریان داره.مردی که با بغضی خفه دستهاش رو تو هم پیچ میده یه آدم غیراجتماعی نیست، توی هرجمعی حضور داره و بدون شک کسی نیست که دوستش نداشته باشه.
لیام یه آدم شاده با کلی عشق، اما به این شرط که ساعت از دوازده شب عبور نکرده باشه.
هیچچیز اهمیتی نداره اگه کسی قبل از خواب بهت "شب بخیر" نگه!صفحهی چتش با نایل رو باز میکنه و صداش رو ضبط میکنه:
"هی. چطوری؟ احتمالا الان خوابی ولی خب گفتم شاید هم بیدار باشی."
انتهای وویسش یه خندهی بلند اضافه میکنه و با این فکر که ممکنه اون بیدار باشه، ضربان قلبش بالا میره.
ESTÁS LEYENDO
New angel "Niam"
Romanceندیده و نشناخته عاشق میشیم و این میتونه چیز خوبی باشه اگه نقشمون رو خوب بازی کنیم.