part 8

232 48 261
                                    

ایشالا که با بوک‌های نیام کاری ندارن😂


چشم‌هاش گشاد شدن اما لبخندش رو حفظ کرده.
اون گفت "برادر"؟
سریع متوجه میشه که چه خبره، پس به خودش لعنت می‌فرسته که چرا از رژ پررنگ‌تری استفاده نکرده.
این اولین دیدار لیام با خانواده‌ی دوست پسرشه و دلش می‌خواد عالی به نظر برسه.
با خودش می‌ناله:
-حتی دستبند هم نذاشتم!

در نیمه بسته کامل باز میشه و این بار خود نایله که با صورتی رنگ پریده و لبی لرزون جلو میاد:
-سنجاب! تو اینجا چیکار می‌کنی؟
لیام به صورت درخشانش خیره میشه و قطره‌های خیلی ریز عرق رو روی پیشونیش می‌بینه که چطور برق می‌زنن.

بینی استخونیش و چشم‌هایی که تو این تاریکی با یه جفت بلوبری تازه و خنک مو نمی‌زنن.
آبی چشم‌هاش با وجود تیره بودن شفافن و واضح، جوری که نورشون به صورت لیام می‌تابه و آسمون سیاه رو روشن می‌کنه.
اما از همه مهم‌تر موهای آشفته و نرم اون مرده که آزاد از هرنوع ژل و روغنی دور سرش پخش شدن و لیام به سختی خودش رو کنترل می‌کنه تا به سمتشون هجوم نبره.

ته‌ریش کم‌حجم نایل بلندتر شده و با وجود موهای تیره‌ای که دوطرف گونه‌ش رو گرفتن، همچنان نرم به نظر می‌رسه.
مثل یه روباه که بدن لطیف و پر از پرزش رو نوازش می‌کنی و به چشم‌های مرموزش زل می‌زنی، اون زیباست اما فریبنده.

لیام بعد از چند دقیقه نگاه خیره، با خجالت می‌خنده و دست‌هاش رو کنار صورتش تکون میده:
-تو جواب صبح به خیرم رو ندادی. من نگران شدم و بهت زنگ زدم اما باز هم جواب ندادی. فقط اومدم ببینمت و مطمئن بشم خوبی، اگه مزاحمم می‌تونم برم.
سریع اما پر از عشوه جمله‌هارو به زبون میاره.
-نه. نیستی.
زیرلب میگه، چون تمام این یه هفته براش تاریک بوده و حالا روشنایی حضور لیام داره کورش می‌کنه.

لیام توقع شنیدن همین دو کلمه‌ی ساده رو نداشت؛ به محض جمع شدن لب‌هاش نایل با صدایی بلندتر ادامه میده:
-پسرهای خوشگلی مثل تو هیچوقت نمی‌تونن مزاحم باشن. بیا تو عزیزم.

لیام سرش رو به عقب کج می‌کنه و بلند می‌خنده.
دست لرزون مرد پشت کمرش می‌شینه و به داخل خونه هدایتش می‌کنه:
-دلم برات تنگ شده بود.
اون حقیقت رو میگه، فقط اضطراب و ترس انقدر بهش چیره شده که نتونه با دلی سیر پسرش رو نگاه کنه.

داخل خونه میشن و لیام تازه می‌تونه ببینه گودی رو که زیر چشم‌های نایل خونه کرده.
چشم‌هاش پریشونن و مشخصه که واقعا هفته‌ی سختی رو گذرونده.
ناخودآگاه به سمتش خم میشه و گونه‌ش رو می‌بوسه اما نایل فرصتی پیدا نمی‌کنه تا با نوازش کردن موهای موج‌دارش محبتش رو جبران کنه، چرا که برادرش با چهره‌ای عجیب به دیوار تکیه کرده و به اون‌ها خیره‌ شده.

لیام یه نیم‌نگاه به چهره‌ی مضطرب اما آروم نایل میندازه و به سمت برادرش میره.
با لبخندی بزرگ دستش رو دراز می‌کنه:
-سلام. من لیامم. دوست نایل.
این رو میگه چون نمی‌دونه خانواده‌ی اون از بودن لیام خبر دارن یا نه.

New angel "Niam"Where stories live. Discover now