part 9

221 45 222
                                    

پارت قبل و خیلی‌ها ندیدین، چک کنین که خونده باشین.

هول شده می‌ایسته و بی‌توجه به قطره‌های سوپ که از گوشه‌ی لبش پایین میان و تا مسیر گردنش عبور می‌کنن، بین اون دونفر می‌ایسته:
-چیزی نشده که! بیخیال. شماها برادرین. نباید سر مشکلات کوچیک دعوا کنین. مگه چقدر قراره زندگ...
هری در یک حرکت سرش رو با شتاب به اون نزدیک می‌کنه و می‌‌غره:
-دخالت نکن!

موهای پریشون و پیچ در پیچش جلوی صورتش رو گرفتن و بعد از هر نفس خشمگین و بلندش، شاخه‌ای از موهاش حرکت می‌کنن و به صورت لیام ضربه می‌زنن.
لیام از شدت ترس و تعجب خنده‌ش گرفته، خودش رو یه قدم عقب می‌کشه و با دهنی باز زمزمه می‌کنه:
-باشه. من دخالت نمی‌کنم.
با صدایی لرزون میگه، چون اون یه مرد بیست و هفت ساله‌ی شجاع نیست وقتی صداهای بلند تو گوشش می‌پیچن.

به سمت نایلی می‌چرخه که لب‌های باریکش رو بهم فشار میده و با چشم‌هایی بی‌تفاوت اما پر لرزش به برادرش خیره شده.
نایل به نظر بی‌عرضه و ضعیف می‌رسه و این چیزی نیست که دلش می‌خواد باشه، پس با صورتی کبود شده یقه‌ی کت پر از اکلیل اون رو بین دست‌هاش می‌گیره:
-حق نداری اینجا باشی. حق نداری با کسی که دوستش دارم حرف بزنی. حق نداری بترسونیش!
از اعماق وجودش می‌غره و صداش پر از گرفتگیه.
اون ترس لیام رو حس کرده و هر حس بدی که به اون مربوط باشه براش گرون تموم میشه‌.

هری چشم‌هاش رو می‌بنده و برای چندثانیه پلک‌های نازک و کبودش به چشم میان.
سینه‌ی پهنش با شتاب بالا و پایین میشه و انگار درتلاشه تا خودش رو آروم کنه.
لیام این سکوت کوتاه رو دوست داره، وقتی که همه نفس‌های عمیق می‌کشن و میشه به پایان گرفتن دعوا امیدوار شد.
برخلاف لبخند شل شده‌ای که رو صورتشه، گونه‌هاش سرخ شدن و پاهاش به شدت می‌لرزن، اون عادت کرده به نگران بودن.

اما هری چشم‌هاش رو باز می‌کنه و حالا به جنگل چشم‌هاش آفتاب می‌تابه، اونقدر شدید که چندتا از درخت‌ها آتیش گرفتن و شعله‌های قرمزشون قابل تشخیصن:
-تو یه آدم خودخواهی نایل. البته اگه بشه اسمت رو آدم گذاشت!
با وجود بلند بودن صداش دیگه عصبانی به نظر نمی‌رسه؛ اون با نامیدی فریاد می‌زنه. انگار که برای هزارمین‌بار با یه حقیقت تلخ روبرو شده.
لیام که لرزش بدنش رو شدیدتر از هروقت دیگه‌ای حس می‌کنه، سرش رو پایین میندازه و می‌ناله:
-چرا تمومش نمی‌کنین؟

نایل یه نگاه کوتاه بهش میندازه و وقتی چهره‌ی هول شده‌ش رو می‌بینه که چطور ابروهاش با نگرانی کج شدن و لبش زیر دندون‌هاش جمع، روی گونه‌ی نرمش که به آرومی می‌لرزه رو می‌بوسه:
-چیزی نیست. هری الان میره و خودمون می‌مونیم.
با حقارت "هری" رو به زبون میاره‌، چون اون کسیه که شیرینی خوشمزه‌ش رو تلخ کرده.
لیام اما حس می‌کنه که از اولش نباید اینجا می‌اومده و مزاحم درگیری اون‌ها شده:
-نه. من میرم عزیزم. فردا دوباره میام پیشت.
مرد چیزی نمیگه، فقط چشم‌های آبی‌رنگش به سمت هری می‌چرخن و اون با یه لبخند عصبی سر تکون میده:
-من برمی‌گردم برادر.

New angel "Niam"Where stories live. Discover now