عجب صبحی

1.6K 238 37
                                    


صبح همون روزی که تهیونگ بی نوا درگیر اون بتیغ و کارای شیطانیش شده بود، پارک جیمین چه کارایی که نمیکرد. دو تا پسر و یه تخت، ولی خب اونا تقریبا یکی شده بودن. پسر مو نعنایی گونه ی پسر مو بلوند رو نوازش میکرد. و شاید بپرسید پسر مو بلوند کیه؟ پارک جیمین دوست فقید و گرمابه و گلستان تهیونگ. و پسر مونعنایی... مین یونگی بود.

خب راستشو بخوای اون خیلی با بقیه قاطی نمیشد.

"صبح بخیر" جیمین با ناله ی کوچیکی زمزمه کرد و بعدش یونگی رو بغل کرد و خودشو بهش چسبوند.هر کی نمی دونست رابطه ی این دو تا چه شکلیه فکر میکرد همیشه همینطوری عاشق معشوقن. ولی خب اینطوری نبود. با این حال شکایتی از وضع موجود نداشتن.

یونگی اجازه داد که روال طبیعیشون طی بشه. یه شب تعطیل دنبالشم یه روز تعطیل. پس تنها کاری کردن این بود که مسواک بزنن بعد دوباره برگشتن توی تخت با اینکه ساعت 7 صبح بود.

"امروزو نمیشه بپیچونی؟"

یونگی در حالیکه سرش رو عین کبک توی گردن جیمین دفن کرده بود زمزمه کرد. جیمینم با یه غرش کوتاه جوابی که دوست نداشتو بهش داد. بهرحال با اینکه میخواست بیشتر توی تخت پیش یونگی بمونه باید می رفت دانشگاه رو به دوست صمیمیش نشون میداد. اها! یادش افتاد. همین الان باید به تهیونگ پیام میداد و ادرس و همه چیزا رو براش می فرستاد. بهر حال سال اولشه. ولی تا بلند شد از سرجاش که تکست بده یونگی گوشیش رو گرفت. اون دستای رگ رگی و بزرگ یونگی مثل یه وال گوشی رو از دست های کوچولوی جیمین گرفتن.

"این که لازم نمیشه دیگه" یونگی بعد اینکه اولین(و نه اخرین) ارتباط اون روز لبهاشون رو ایجاد کرد زمزمه کرد. بوسه شون خیس و شلخته بود ولی مثل عسل لذت بخش بود و باعث شد چشماشون رو از لذت ببندن.

یونگی به طرز اذیت کننده ای لب پایین جیمین گاز گرفت و رفت سراغ گردنش و بوسای کوچولو روش میذاشت.

"اممم، باید بهش بگم"

بلاخره تونست تلفنشو بین اونهمه لمس پیدا کنه و به تهیونگ تکست بده و یه بهونه هایی براش دربیاره. ببخشید تهیونگ...

_

خب توی دانشگاه، یونگی دیگه باهاش نبود. اون پرده ی اول نمایش کاملی از رابطشون بود. توی دانشگاه فقط دوستای معمولی بودن.

"هی جیمین، امروز با یونگی بودی؟"

جیمین سرش رو به علامت نه تکون داد. خب معلومه که دروغ میگفت. ولی جواب منفیش باعث شد لب و لوچه ی هوسوک بیشتر اویزون شه:"چی میخوای ازش؟"

"چیزه، چیز."

"اوه" معلومه که یونگی با همه انجامش می داد.نباید حدس میزد منظور هوبی چی بود ولی خب همین الانشم میدونست. لعنت بهت مین یونگی.

"من میتونم برات انجامش بدم" حرف ناگهانیش باعث شد هوسوک در حال نوشیدن نوشیدنیش سرفه کنه.

"منظورم اینه که، خب، وقتم ازاده. دوستام هنوز نیومدن." هوسوک ولی موافق بود. پس اونا به سمت دستشوییا رفتن.

وای خدا اخه چرا باز جیمین انقدر گی شده بود؟ نکبتی. شاید بخاطر این بود که یه جای خالی پررنگ توی نیازهاش بود. شایدم چون بعد اون کار کوچیک صبح یا یونگی باز هورنی شده بود.

بهرحال زانو زد و کمربند هوسوک رو باز کرد و قبل از اینکه هوسوک از حس دهنش ناله کنه، موای جیمین رو توی مشتش گرفته بود. فکر کنم حالا روشن شد چرا موهاش انقدر شلخته بود.

خوب شد پیرهن سفید پوشیده بود چون این لکه های سفید دیگه معلوم نمی شد.خداروشکر هوسوک فقط یه دوست بود. یه دوستی که براش مهم نبود جیمین باهاش چکار میکنه. جیمین بابت تمام موهبتای اون روز خداروشکر کرد. درسته، هوسوک می ذاشت جیمین هر کاری میخواد باهاش بکنه. معصومانه یا غیرمعصومانه. اون یه هرزه نبود. مخصوصا یه هرزه برای مردا  نبود. جیمین فقط تنها بود. اونقدر تنها بود که شهوت تنها حسی بود که میتونست بروز بده.

"حالا هر سه تامون باید مشغول بشیم" یونگی حالا

فقط با هوسوک یا جیمین نبود.  با هردوشون بود.

شاید یونگیم فهمیده بود...

اونا یه نزدیکی ای بین خودشون سه تا داشتن که حس کردنی بود، نه دیدنی. 

ASMR ARTIST- FARSI- [KOOKV]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora