𝖲𝖾𝗏𝖾𝗇

282 75 2
                                    

+ازت متنفرم هان جیسونگ
مینهو داد زد، درست وقتی سیلی از جمعیت از پشت به طرفش هجوم آوردن و مجبورش کردن با عجله و وحشت از در امنیتی مترو خارج بشه و بعد از به سختی روی پاهاش ایستادن سرش رو که تمام مدت بخاطر برخورد کردن به آرنج نفر بغلیش حالا احتمالا فرو رفته بود ماساژ بده.

جیسونگ یه جایی نزدیک بهش پرت شد، دو بار تلو تلو خورد و بعد با نیش باز گفت: مَردممممم!
دستاش رو باز کرد و بی توجه به کسایی که از کنارش عبور میکردن و بهش تنه میزدن سرش رو عقب داد: چقدر حس خوبیه که مردم رو میبینم
مینهو دندوناش رو روی هم فشار داد و مچ جیسونگ رو گرفت تا به سمت خروجی بکشتش: حس خوبیه؟ الان بهت حس خوب رو نشون میدم
جیسونگ درحالی که با خوشحالی میخندید پشت سرش دویید و بین سر و صدا و شلوغی داد زد: یوهوو

مینهو میدونست که اون آدم، هان جیسونگ عملا دنیا اومده تا پیداش کنه و یقه ش رو بچسبه و انقدر روی عصب هاش پیاده روی کنه که تو آستانه ی جوانی سرطان اعصاب بگیره و بعدم بمیره. طوری بود که انگار سالهاست جیسونگ رو میشناسه و هنوزم که هنوزه نمیتونه نهایت دیوونگیش رو پیش‌بینی کنه‌،
به هرحال برای آدم گوشه گیری مثل مینهو ارتباط با کسی که عاشق آدما و تک تک چیز های مربوط بهشون بود سخت ترین کار زندگیش به حساب میومد.

-ببین چقدر همه حالشون خوبه، تو چرا هنوز انقدر بداخلاقی؟ اصلا توی هوای به این خوبی چطوری میتونی بداخلاق باشی؟
به محض اینکه آخرین پله رو هم بالا دویید گفت و دست آزادش رو بالا برد تا با انگشت گره ی اخمی که بین ابرو های مینهو جا خوش کرده بود رو باز کنه.
+تو به این هوای مزخرف آگوست میگی "خوب"؟ واقعا اجباری نبود که تو همچین روز گندی بلند شیم با همچین وسیله ی گند تری بیایم وسط این احمقا

جیسونگ سریع جبهه گرفت و طبق عادت دستاش رو برای نشون دادن حجم زیاد مخالفت و اعتراضش تو هوا تکون تکون داد: هی اجازه نداری بهشون بگی احمق! نگاهشون کن، میتونی دوستشون داسته باشی مگه نه؟ اونا هم کسایی هستن که دارن یه عالمه مشکل رو پشت سر میذارن و اینکه آخر هفته اینجا اومدن نشون میده هنوز امید دارن و سعی میکنن حال خودشون رو خوب کنن!
مینهو چشم غره ای به برج بلند نامسان که تا بحال سر جمع سه بار هم داخلش نرفته بود تقدیم کرد و به عاقل اندر سفیه ترین حالت ممکن دست به کمر شد: نمیتونم بفهمم چی رو راجع بهشون انقدر دوست داری. اونا دوست داشتنی نیستن و لیاقت لبخند های تو رو ندارن

برای چند لحظه جفتشون گنگ به هم خیره شدن و مینهو عصبی شروع به راه رفتن کرد: یعنی دارم میگم لازم نیست... که الکی وقت تلف کنی. فقط همین
جیسونگ با قدم های بلند دنبالش رفت و دستی به بخشی از موهاش که درگیر کش های کوچیک نبودن و توی باد گرم و اذیت کننده ی تابستون به جهت های مختلف تکون میخوردن کشید.
مردمی که پیاده یا سواره از جلوی چشم هاش رد میشدن به نظرش رنگ هایی بودن که به تابلوی نقاشی خیابون قشنگی و حس زندگی میبخشیدن و تا به مینهو ثابتش نمیکرد دست بر نمیداشت.

˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞Where stories live. Discover now