𝖳𝗐𝖾𝗇𝗍𝗒 𝗌𝗂𝗑

122 30 58
                                    

اگر از چان میپرسیدن که میتونه پنج تا از صمیمی ترین دوست هاش رو نام ببره یا نه، حتی اگر هفتاد و دو ساعت تمام هم برای پاسخ دادن بهش وقت میدادن جواب بی برو و برگرد یه نه ی بزرگ بود. درواقع چان اصلا اونقدری دوست نداشت، یعنی اصلا هیچ دوستی به جز مینهو نداشت اما شاید میتونست از افسردگی، اضطراب، بیش از حد فکر کردن و تخت بیمارستان به عنوان چهار تا رفیق شفیق دیگه‌اش یاد کنه. خب چان یه جورایی مطمئن بود هیچکس توی تمام تاریخ بشریت به اندازه ی خودش روی تخت بیمارستان نبوده، دقیق به خاطر نداشت حملات تنفسیش از چه زمانی اود کردن اما به هرحال گهگاهی هم پیش میومد که مجبور بشه چند روز توی بخش مراقبت های ویژه بستری باشه پس اون موقعیت براش چیز عجیب و غریبی نبود، تنها چیزی که آزارش میداد این بود که چان به تخت های بیمارستان قبلی عادت داشت و حتی براشون اسم انتخاب کرده بود، حالا توی یه بیمارستان جدید بود و تنها چیزی که از دور و اطرافش میدونست این بود که پیرزن بداخلاق تخت بغلی پیگیرانه تحصن های مردم جلوی در یه شرکت ساخت و ساز رو از اخبار دنبال میکرد و گاها هم ناسزا هایی نثار کسایی که اون طوری مردم رو بی خانمان میکردن میکرد، یه جورایی دلش برای توی آی‌سی‌یو بودنش لک زده بود چون احساس میکرد اگر یه روز دیگه اونجا توی اتاق عمومی اونم با یه تلویزیون بمونه و دائم هم اخبار تماشا کنه ممکنه مقصد بعدیش واقعا تيمارستان باشه.

البته، اون تنها چیزی نبود که ناراحتش میکرد. الان که بیشتر فکر میکرد، پسر کوچیکی که بدون کلمه ای حرف توی فاصله ی چند متریش نشسته بود و حاضر نبود سر پایین‌ انداخته شده‌اش رو بلند کنه و مدام از چشم تو چشم شدن با چان طفره میرفت بیشتر ناراحتش میکرد، انقدر ناراحتش میکرد که آرزو میکرد کاش همین الان بمیره و دیگه هرگز مجبور نباشه با اون اسم کثافتی که پدرش براش به ارث گذاشته بود به زندگیش ادامه بده.

"فلیکس..."
خیلی آروم به زبون آورد، انقدر که صداش توی صدای داد های اعتراض آمیز مردمی که خونه هاشون رو میخواستن گم شد اما حتی اگر به گوش فلیکس هم میرسید، چان امیدی نداشت که پسر سرش رو بالا بیاره و نگاهش کنه. حق داشت، تا آخر عمرش حق داشت و چان به خودش اجازه ی اعتراض کردن نمیداد. اما قلبش داشت از شدت غصه می‌ایستاد. نمیدونست چی کار باید بکنه، اصلا حتی نمیدونست چی باید بگه. به هرچیزی که فکر میکرد خنده‌اش میگرفت، چطوری میتونست با حرف زدن عذابی که پدرش فلیکس رو وادار به متحمل شدنش کرده بود رو جبران کنه؟ برای اون کار کلمه کم میاورد، حتی اگر تا پنجاه سالگیش عذرخواهی میکرد.

چان بی خبر بود، درسته، اما این موضوع هیچ کمکی به کمتر شدن احساسات زجرآورش نمیکرد. این آزارش میداد که حتی با این وجود هم فلیکس هنوز اونجا کنارش بود، هرچند چند روزی مقاومت کرده بود و از طریق یونگجه پیغام "میخوام تنها باشم"ـش رو به چان رسونده بود اما حالا که بالاخره اونجا بود. از صبح و برای چندین ساعت، اما همچنان هیچ حرفی نمیزد و فقط به نوک کفش هاش نگاه میکرد. دلش میخواست بدونه توی فکرش چی میگذره، یعنی حالا چان رو بخشیده بود که به دیدنش میومد؟

˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞Where stories live. Discover now