𝖳𝗐𝖾𝗅𝗏𝖾

235 67 11
                                    

مینهو توی سی دقیقه ی اخیر تقریبا هشت دفعه سکته کرده بود.
وقتی خیلی مصمم تصمیم گرفته بود چان رو تا کاملا پیدا نشدن علت زخمش و شروع درمانش به هیچ وجه تنها نزاره فکر میکرد اگه دنیا هم به آخر برسه چیزی نمیتونه تصمیمش رو عوض کنه؛ اما عوض شده بود اونم توسط آخرین کسی که انتظارش رو داشت.

جیسونگ اون پسری که هیچوقت فراموش نمیکرد اولِ مکالمه هاشون با بیشترین انرژی ممکن داد بزنه "روزت به خیر!" اون بار فقط صدای گرفته و غمگینش رو به رخ کشیده بود تا مینهو به افتضاح ترین حالت متوجه بشه به شادی همیشگی و بیخیالی پسر اعتیاد پیدا کرده و نمیتونه جور دیگه ای بودنش رو تحمل کنه.
مینهو میدونست میتونه به محض اینکه تماس رو وصل کرد از پشت تلفن جیسونگ رو به قتل برسونه چون حتی اگر میخواست تلاشی برای خوندن تمام سیصد و خورده ای پیامش بکنه با فرستادن چند تا جدید بهش مهلت نمیداد، اما پسر غافلگیرش کرده بود وقتی بعد از چند ثانیه سکوت فقط پرسیده بود "ما دوستیم نه؟" و باعث شده بود قلب مینهو همزمان تند بزنه، اصلا نزنه و به تکه های خیلی زیادی بشکنه.

مطمئن نبود باید چی جواب اون سوال ناگهانی رو بده، چون اصلا از جیسونگ بعید نبود که بعدش بخواد بگه "پس بیا ازدواج کنیم" یا همچین چیزی. اما فقط با تردید و زیر لب تایید کرده بود تا حالا اونجا باشه. روی نیمکت کوچیکی توی محوطه ی بیمارستان نشسته باشه و بدون اینکه به نیمرخ محزون پسر کنارش نگاه کنه چشماش رو به یکی از کاشی های کف زمین دوخته باشه.
مینهو تا اون روز مادربزرگ جیسونگ رو ندیده بود و از سن و بیماریش هم خبر نداشت؛ اما باید احتمالش رو میداد که اتفاق بدی، بدتر از اون چیزی که فکرش رو میکرد براش افتاده که پرستار های بهزیستی دیگه از پسش بر نمیومدن و تنها راه باقی مونده رو بردنش به بیمارستان دونسته بودن.
وقتی پله ها رو پنج تا یکی بالا میرفت و توی دلش به تمام خدایان سر تا سر دنیا التماس میکرد چیزی که فکرش رو میکرد اتفاق نیفتاده باشه میدونست امیدش بیهوده ست.

مادربزرگ جیسونگ مرده بود.

و مینهو مجبور شده بود درحالی اونجا بایسته و خداحافظی کردن پسر از تنها عضو خانواده ش رو تماشا کنه که از تمام چیزایی که قرار بود بعدش اتفاق بیفته میترسید. جیسونگ کنار رفته بود تا مینهو رو، که چند قدم عقب تر از خودش ایستاده بود به مادربزرگ مرده ش نشون بده و بگه "اون آدم خوبیه" تا خیالش رو راحت کنه قرار نیست تنها بمونه. مینهو میترسید.
به خودش قول داده بود جز چان هیچ موجود زنده ی دیگه ای رو اونقدر مهم نکنه که اگر روزی اومد که دیگه نبود دوباره بلا های گذشته به سرش بیاد. اما جیسونگ حالا کی رو جز اون داشت؟ میترسید که به حال خودش رهاش کنه و چند روز بعد با ریشه های در اومده و سیاه شده ی موهاش مواجه بشه. که زیر چشم هاش از گریه ی زیاد گود بیفته و به خاطر درست غذا نخوردن لاغرتر بشه.

˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞Where stories live. Discover now