چان معمولا از خوب پیش نرفتن ایده هاش چندان غافلگیر نمیشد. راستش اصلا درست هم به خاطر نداشت دقیقا از چه سنی مردم شروع به عجیب نگاه کردنش موقع حرف زدن کردن، وقتی بچه بود همه عادت داشتن از راه حل هایی که پیشنهاد میداد به گرمی استقبال کنن. اگرچه مطمئن بود اگه یه روزی میرسید که خودش بچه داشته باشه دلش نمیخواست بچهی کوچولوش که باید توی غشای نازک و لطیف خیال هاش و دنیای رنگارنگش زندگی میکرد عاقل ترین آدم جمع دوست های خردسالش باشه، چون از کی انقدری بزرگ شده بود که فکر کردن به "تو بیشتر از سنات میفهمی" دیگه حتی سر سوزنی هم خوشحالش نمیکرد؟
نمیتونست بگه همیشه عاقل ترین بوده. چیزی که دربارهی کریس کوچولو وجود داشت این بود که به نظر میرسید همیشه میدونه چی کار باید بکنه، فقط برای اینکه مجبور بود که بدونه. مجبور بود پیش پا افتاده ترین اتفاقی که میتونست توی یه عصر معمولی یه یکشنبه ی آروم رخ بده رو پیشبینی کنه، چون فقط چند لحظه بی هیچ برنامه ای یه گوشه نشستن به این معنی بود که تو برنامه های بزرگی که والدینت برای آیندهات دارن رو خراب کردی، قراره به بدترین نحو ناامیدشون کنی و بزرگترین سرافکندگی ای باشی که دنیا از ابتدای خلقت به خودش دیده. تقریبا شگفت آور بود، اما تظاهر کردن بعضی وقت ها واقعا جواب میداد. چان هیچوقت نمیدونست باید چی کار کنه. از همه ی آدم های توی اتاق بیشتر احتمالش رو داشت که ناگهانی بشینه کف زمین و موهای خودش رو با جیغ از ته بکشه، چون فروپاشی گاهی اوقات انقدر تیز و برنده میشد که راه رفتن روی لبهاش کاری میکرد عقلت رو از دست بدی. برخلاف تصوری که همه ازش داشتن از بچگی مدیر یا همچین چیزهایی به دنیا نیومده بود، فقط هرروز صبح از خواب بیدار میشد و درحالی که قدش کاملا به آینهی روی میز اتاقش نمیرسید به نصفه ی بالایی چشم های خودش و موهای روی هوا مونده ی فرفریش زل میزد و به خودش یادآوری میکرد که مجبوره.
مجبور بود که بدونه باید چی کار کنه چون در غیر این صورت دوست داشته نمیشد. وقتی یه بچهی کوچولوی بیدفاع بود که برای خوب بزرگ شدن به عشق و محبت احتیاج داشت حتی کوچکترین سرنخی هم نداشت که التماس کردن برای داشتن حداقل چیزهایی که هر آدمی باید میداشت قراره توی بزرگسالی چطوری شب ها توی نیمهی تاریک اتاقش کنار چارچوب در بایسته و با چشم های از حدقه بیرون زده بهش زل بزنه. بزرگسالی وحشتآور ترین پدیدهای بود که حتی وجود ملموسی نداشت اما چان سالها ازش فرار کرده بود. بین همهی چیزهای وحشت آوری که تابحال سایه به سایهاش اومده بودن. چقدر رقتانگیز بود که حالا وسط دههی بیست سالگی زندگیش هنوز حاضر بود برای یه ذرهی ناچیز دوست داشته شدن هرکاری بکنه؟ چون حالا بزرگسال بود. چون داشت بیست و پنج سالش میشد، باید همه چیز رو میدونست، باید تنهایی از پسش بر میومد. دیگه کوچیک و بی دفاع نبود و به محبتی که از نوک انگشت های مادرش مثل جادو روی موهاش جاری میشدن و نوازشش میکردن مثل غذایی که برای زنده موندن احتیاجش داشت، نیاز نداشت. دیگه هیچ بهانه ای نداشت. چون بزرگسال بود و خودش بود و خودش، همیشه خودش بود و خودش. دیگه نمیتونست گریه کنه و منتظر پاک شدن اشک هاش بمونه. اگه دست های خودش برای پاک کردن اشک های خودش بالا نمیومدن به این معنی نبود که اصلا هیچوقت نباید اشکی میریخت؟ دنیا مدام در حرکت بود. اون بیرون مشکل های واقعی منتظر نشسته بودن، اما چان هنوز هم روح بزرگتری از دوست نداشتنی بودناش توی اتاقش نداشت. حالا که بزرگ شده بود هنوز هم از روحها میترسید، همون روح هایی که کج و کوله قد کشیده بودن و هر تیکهی وجود کمرنگشون با یه رنگ کهنه و پوسیده از خاطره های گذشته وصله پینه شده بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/259015167-288-k986148.jpg)
YOU ARE READING
˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞
Fanfic"I carry childhood with me everywhere I go" ˓ 𝖼𝗁𝖺𝗇𝖨𝗂𝗑 , 𝗆𝗂𝗇𝗌𝗎𝗇𝗀ᄿ ֶָ֢֪ 𝗈𝗆𝖾𝗀𝖺𝗏𝖾𝗋𝗌𝖾 ؛ 𝖿𝖺𝗇𝗍𝖺𝗌𝗒 ؛ 𝗋𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾 - previously known as 'Last curse' [اگه میخواید باعث نشید خودم رو توی رودخونه غرق کنم لطفا چپتر های اول رو نخ...