𝖭𝗂𝗇𝖾𝗍𝖾𝖾𝗇

156 36 40
                                    

مینهو فکر میکرد که جواب دادن به تمام کسایی که ازش سراغ چان رو میگرفتن باید سخت ترین کاری باشه که توی کل عمرش انجام داده؛ چندین تا سناریو توی مغزش چیده بود و نهایت تلاشش رو کرده بود که تمام جوانب رو در نظر بگیره تا مبادا اون قضیه که رئیس به خاطر زخم عجیب و غریب و یهویی ای که از ناکجا آباد روی صورتش ظاهر شده بود و هنوز هیچکدوم نمیدونستن باید باهاش چی کار کنن لو بره؛ اونم توی اون وضعیت. بعدش، تمام توانش رو به کار گرفته بود تا با سهامدار هایی که دیگه راضی به منتظر موندن نمیشدن صحبت کنه تا ازشون وقت بیشتری بگیره اما به هرحال همون موقعش هم خیلی هاشون رو از دست داده بودن. روز خیلی سخت و پر کاری بود، مینهو از وقتی رسیده بودن به خاطر نداشت حتی سر جمع پنج دقیقه هم یه جا نشسته باشه و مدام به بخش های مختلف سر میزد تا بی نظمی ای که توی اون مدت نبودشون ایجاد شده بود رو مدیریت کنه.

تمام راهرو ها شلوغ و پر از سر و صدا بودن، بعد از چند هفته بالاخره اونجا داشت به روند همیشگیش برمیگشت و حجم تماس هایی که برای ثبت سفارش صورت میگرفتن اونقدر زیاد بود که تلفن ها حتی یک لحظه هم دست از زنگ خوردن برنمیداشتن.

مینهو از سر و کله زدن با اون همه آدم زبون نفهم خسته بود، اون کارها همشون وظیفه ی چان بودن و اگر اون بلای مسخره سرشون نیومده بود شاید مینهو هم مجبور نمیشد اونقدر هول هولی کارها رو انجام بده که حتی به ترتیب دادن یه جلسه ی معارفه برای جیسونگ هم نرسه.

با عبور اون فکر از ذهنش که اسم جیسونگ رو دنبال خودش میکشید تکون ناگهانی ای خورد، آرنجش که به لبه ی پنجره تکیه داده بود در رفت و باعث شد از دردش دندون هاش رو روی هم فشار بده. مجبور شده بود ناهارش رو با عجله و سر پایی بخوره، حتی وقت نداشت به اندازه ی غذا خوردن یه جا بشینه اما اونقدر به جیسونگ فکر کرده بود که رسما داشت دیوونه میشد. اون طوطی آمازونی با موهای قرمزش و لباس های رنگاوارنگش مدام توی سرش بالا و پایین میرفت و تمام تمرکز مینهو رو گرفته بود، پس تنها کاری که تونسته بود بین اون شلوغی ها انجام بده این بود که خیلی کوتاه و سریع براش بنویسه "حالت خوبه؟" و بفرستتش.

حتی نمیدونست چند وقته اونطوری از پنجره ی وسط راهرو به خیابون خیره شده، همونطور که آرنج دردناکش رو میمالید نگاهی به ساعتش انداخت و لعنتی به خودش فرستاد. اون جیسونگ رو حدود شش ساعت تمام توی یه جای غریبه تنها رها کرده بود و حالا حتی نمیدونست کجاست؟ جیسونگ حتی جواب پیامش رو بعد اون همه وقت نداده بود و مینهو این رو دقیقا همین الان فهمیده بود چون بعد از فرستادن اون پیام پاک یادش رفته بود برای جواب گرفتن مسیج هاش رو چک کنه.

روی آیکن تلفن بالای صفحه کلیک کرد و منتظر موند؛ فقط صدای بوق شنیده میشد و نه هیچ چیز دیگه. نگرانیش بیخود بود؛ جیسونگ از اتاقش بیرون نمیرفت نه؟ حتی اگر هم میرفت اونجا کشتارگاه یا همچین چیزی نبود که نتونه دیگه برگرده پس چرا اون همه قلب لعنتیش تند میزد.
کلافه نفسش رو بیرون فرستاد. چرا به همچین چیزایی فکر میکرد؟ جیسونگ انگار قرار نبود جواب بده.

˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞Where stories live. Discover now