𝖤𝗂𝗀𝗁𝗍

285 69 35
                                    

وقتی چان به جلوی در فروشگاه رسید ساعت تقریبا دو شده بود و افراد زیادی از خیابون اصلی رفت و آمد میکردن. نمیخواست به روی خودش بیاره که از آخرین باری که به فلیکس گفته بود بازم به دیدنش میاد فقط سه روز گذشته و دوباره همون احساس عجیب اونجا کشونده بودش. احساسی که وادارش میکرد دلش برای فلیکس و بوی شکلاتیش تنگ بشه و بخواد همیشه نزدیک خودش نگهش داره، مثل خیلی از احساساتی که قابل توضیح نبودن. اون فقط اونجا بود چون قلبش بهش گفته بود بره و چان کم پیش میومد که به قلبش گوش کنه؛ پس همون موقع هم فلیکس تبدیل به یکی از استثنا های زندگیش شده بود.

مطمئن نبود حتی حالا که فروشگاه شلوغه هم کسی بشناستش، اون قبلا فقط با سرمایه گذار اونجا ملاقات کرده بود و حالا هم واقعا نمیدونست دلش میخواد به فلیکس چیزی ازش بگه یا نه. سرش رو تکون داد تا فکر اون چیزا رو از خودش دور کنه و با یه لبخند خیلی بزرگ وارد شد. از اولش هم اونجا اومدنش دلیل منطقی ای نداشت اما وقتی خیلی منطقی با خودش فکر کرده بود که امکان نداره فلیکس نه ساعت تمام رو اونجا بگذرونه به این نتیجه رسیده بود که داره درست میگه پس احتمال میداد شاید وسطش یه تایم استراحت چند ساعته یا شیفت تعویضی داشته باشه. به همون خاطر هم بود که با یه جعبه پر از کیک برنجی های رنگارنگ توی دستش و لبخند همچنان ادامه دارش همون وسط ایستاده بود و بدون توجه به تمام چیزایی که دور و برش وجود داشتن با چشماش دنبال فلیکس میگشت.

"ممکنه هنوز نرسیده باشه" امیدوار بود. پس چان میتونست بالاخره چند تا سوالی که از اول قصد پرسیدنشون رو داشت از کارکن های اونجا بپرسه. اما گمون نمیکرد با اون جعبه ی توی دستاش و سر و وضع معمولیش کسی به عنوان زیر دستی که به رئیسش نگاه میکنه مایل به پاسخگویی به سوالاتش باشه؛ از اون گذشته اگر یه غریبه وارد مغازه ی شما بشه و شروع به پرسیدن سوال هایی مثل تعداد دوربین های مداربسته و نحوه بازرسی انبار بکنه ترجیح نمیدین با لگد پرتش کنین بیرون یا حداقل تحویل پلیس بدینش؟

+پس این بچه..
چند لحظه مکث کرد و طوری که انگار فلیکس صداش رو میشنوه جمله ش رو اصلاح کرد: پس این آدم بزرگ کجاست؟
بخش خوراکی خیلی دور نبود و شاهکار دست پسر حالا که روز و فروشگاه روشن تر از چند شب قبل بود واضح تر خودنمایی میکرد. بااینکه شاید این کار به نظر خیلی ها (و همون بار اول حتی خود چان) بی فایده و یه جور اتلاف وقت بود اما چان باور داشت هر کسی حداقل یه بار چیدن لباس هاش توی کمد به ترتیب رنگ یا کتاب ها توی کتابخونه به ترتیب قد رو امتحان کرده و کسی نمیتونست سرزنشش کنه، برای چانی که اگر کوچک ترین چیزی سر جای خودش نبود کلافه و مضرب میشد اون همه منظم بودن درواقع یه چیزی فراتر از خوب بود ولی تقریبا اطمینان داشت قرار نیست چیزی ازش به فلیکس بگه.

+امممم ببخشید، تو احیانا میدونی اون پسر نوجوونی که اینجا کار میکنه کجاست؟
از نزدیک ترین فردی که به چشمش میخورد -دختری که با روپوش سفیدش توی چند قدمیش ایستاده بود- پرسید، اونم درحالی که هنوز حتی تمام فروشگاه رو نگشته بود. مطمئن بود فقط کنجکاوی نیست که بهش فشار میاورد تا از کوچکترین چیزا استفاده کنه که چیزی از زندگی فلیکس بفهمه، حداقل نه تا وقتی دختر بعد از کمی فکر کردن گفت: همون پسر خارجی رو میگین؟ نیومده. احتمالا هنوز مدرسه ست

˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞Where stories live. Discover now