مسیری که باید برای رسیدن به اون مارکت طی میکرد چندان طولانی نبود اما برای باز بودن یه فروشگاه، اون ساعت از شب دیروقت به حساب میومد و چان میدونست اگر اون شب سری به اونجا نزنه تا مدت ها هواش از سرش میفته و ممکنه تا مجبور نشه اون کار رو نکنه. پس تلاش میکرد تا حد امکان سریع قدم برداره، هرچند هنوز نمیفهمید وقتی حتی چیزی لازم نداره و فردا رو هم ازش نگرفتن چرا اونطور برای دیدن اونجا عجله میکنه. اگه میخواست اعتراف کنه حسی که نمیدونست یهویی از کجا اومده به اون سمت میکشتش، خودش هم به خودش میخندید پس فقط اشتیاق بیش از اندازه ش رو با چند تا نفس عمیق سرکوب کرد و پله هایی که با نور سفید رنگ داخل تزئین شده بودن رو سریع بالا رفت.
نگاه سریعی به قفسه های مواد غذایی انداخت. همونطوری که توقع داشت، اونجا فرقی با بقیه مارکت ها نداشت. مثل تمام جا ها، شلف های بزرگ غلات و میوه های بسته بندی شده نزدیک ترین بخش به در ورودی بود و بعد از اون هم تمام چیز های معمولی. یخچال مواد غذایی، طبقه های مواد شوینده و وسایل پلاستیکی، غذا های آماده و شکلات ها. لوازم آرایشی و شامپو ها؛ اونجا درواقع هیچ تفاوتی با جاهای دیگه نداشت. هیچـی به جز قفسه ی رنگارنگی کنار یخچال نوشیدنی ها که توجهش رو بیشتر از همه جلب کرد. با کنجکاوی به اون سمت قدم برداشت و خیلی گذرا راهرو های خالی و اسپیلت های خنک کننده ای که صداشون سکوت رو میشکست رو نگاه کرد. بنظر میومد کسی واقعا اونجا نیست، چراغ های کمی روشن بودن و تنها چیزی که تمام فضا رو روشن نگه داشته بود تابلوی پر نور و نئونی نصب شده روی دیوار پشت صندوق بود که لوگوی فروشگاه رو با رنگ قرمز نشون میداد و توی تاریکی یکم چشم رو اذیت میکرد.
چیزی که اونو به اونجا کشونده بود دیگه فقط آبمیوه ها و بطری هایی نبودن که به ترتیب قد و رنگ توی قفسه چیده شده بودن، همون حس عجیبی بود که حالا بوی کیک شکلاتی میداد. چان میونه ی خوبی با کیک شکلاتی و به طور کلی کیک، داشت. اما چیزی که باعث میشد گام هاش رو سریع تر به سمت اون عطر خوشبو که از جایی پشت همون طبقه ها میومد برداره خاطره ی همزمان تلخ و شیرینی بود که توی شیش سال اخیر هرروز ناامیدانه دنبال یه نشونه از کسی که ساخته بودش میگشت.
مطمئن بود که امکان نداشت اونجا تنها باشه، پس فکر کرد شاید بهتره یه صدای کوچیک از خودش در بیاره تا حداقل اگر کسی از مسئول بخش ها هنوز توی فروشگاه بود از دیدنش شوکه نشه.
+امممم.. سلام؟
برای یه لحظه ی خیلی گذرا چان کسی که از اون پشت به بیرون سرک کشید رو شبیه پشمک نرمی دید که دست و پا داشت. نصفی از صورتش که با موهای روشن و فلافی پوشیده شده بود تمام چیزی بود که دیده میشد و بعد با بیشتر متمایل شدنش چشم های همرنگ موهاش هم مشخص شد.-سلام!!
پسر با سرحال ترین لحن ممکن گفت و بعد از انتقال دادن چند تا شیشه سوجو کنار نوشیدنی های سبز رنگ دستاش رو تکوند و کامل بیرون اومد: اینجا دیگه تقریبا تعطیله اما اگر کاری از دستم بر میاد خوشحال میشم کمک کنم!
چان به لهجه بانمکش خندید، توی اولین نگاه فرد رو به روش که به نظر دبیرستانی میومد تبدیل به شیرین ترین موجودی شد که تو تمام عمرش دیده بود. چشم های پسر با وجود هلالی شدن بخاطر لبخند دندون نماش هنوزم برق میزد و توی نور کم مهتابی مژه های بلند و بورش روی گونه ها و کک و مک های ستاره ای شکلش سایه انداخته بود. پوست بلوطی رنگش چهره ش رو شرقی کرده بود اما مشخص بود که آسیایی نیست.
YOU ARE READING
˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞
Fanfic"I carry childhood with me everywhere I go" ˓ 𝖼𝗁𝖺𝗇𝖨𝗂𝗑 , 𝗆𝗂𝗇𝗌𝗎𝗇𝗀ᄿ ֶָ֢֪ 𝗈𝗆𝖾𝗀𝖺𝗏𝖾𝗋𝗌𝖾 ؛ 𝖿𝖺𝗇𝗍𝖺𝗌𝗒 ؛ 𝗋𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾 - previously known as 'Last curse' [اگه میخواید باعث نشید خودم رو توی رودخونه غرق کنم لطفا چپتر های اول رو نخ...