╔══════════╗
ʜᴀʀʀʏ's ᴘᴏᴠ
╚══════════╝شکستم، اشک ریختم، شکستم و...مردم؟!
من مردم، از خستگی تلف شدم...جسمم تکون میخوره، پاهام حرکت میکنن، دستهام مینویسن، چشمهام میبینن، گوشهام هنوزم آهنگهای مورد علاقشون رو میشنون، اما حسهام...!
چرا حسی ندارم؟ چرا قلبم میتپه ولی من خونی توی رگهام احساس نمیکنم؟
چرا دیگه نمیتونم برای کسی دلسوزی کنم...! وحشتناکه، من حتی برای خودمهم دلسوزی نمیکنم.
بیاهمیت به جین پاره و گِلیم فقط یه تیشرت مشکی و قدیمی میپوشم. من عزادارم...عیب داره اگه برا مراسم عزا رنگی بپوشم...امشب برای خودم عزاداری میکنم، برای جسمی که خیلی وقته روحش رو گم کرده.
کی گفته حتما یه اتفاق بزرگ باید بیوفته تا یه کرکتر، انسان...یا حالا هر چی که هست به یه مرده متحرک تبدیل شه؟
من قلبم زیاد شکسته، دیگه هیچی تو سینم نیست. بعضی وقتها بغض راه مجراهای تنفسیم رو میگیره و من خفه میشم...کاش خفه میشدم اما فقط گلوم از درد سوراخ میشه و شاید، فقط شاید آخرش به اشک ریختن ختم بشه.
روحم رو از دست دادم، من لایقش نبودم و اون من رو رها کرد...خسته شد. اون یه صاحب احمق داشت. بهش حق میدم. کسی که دلسوزی کنه، محبت کنه، عشق بورزه و همیشه اهمیت بده بازندست. این دنیا یه بازی ظالمه. من رو ببخش روح عزیزم! ببخش که خوب ازت محافظت نکردم. امشب قراره برم به آسمون، یعنی خدا من رو قبول میکنه؟ یا مثل بقیه پسم میزنه؟
لبخندی میزنم، اصلا چی هست؟ لبخند چه زمان بهوجود میاد، چرا باید بهوجود بیاد؟
من زیاد میخندم، همه میگن چه خوشخنده...من به خندههای بلند و بیپروام معروفم. اما کاش یکی بگه لبخند بعضی وقتها به معنای شادی نیست، بعضی وقتها یکی بلد نیست دردهاش رو فریاد بزنه خودش رو با خنده تخلیه میکنه.
منهم ازون دسته آدما...کاش توی زندگی بعدیم یه بازنده نباشم، اصلا زندگی بعدیای وجود داره؟
YOU ARE READING
𝐁𝐫𝐨𝐤𝐞𝐧
Short Storyبزدلی که همیشه با دیدن چشمهاش همه چیز رو فراموش میکنه، اما اینبار فرق داره. اون از زندگی خسته شده. آیا اون چشمهای آبی اینبارهم میتونن هریرو به زندگی برگردونن؟ یا تیر آخر و به قلب شکستش میزنن تا با خیال راحت دست از زندگی بکشه؟ ➪𝐮𝐧𝐞𝐝𝐢𝐭𝐞...