با ویپیان روشن ووت بدین و کامنت زیاد بزارین ذوق کنم
I get the feeling that you'll never need me again
...
با تشخیص نایل روی یکی از صندلیها به سختی سمتش میرم و با نگرانی بهش نگاه میکنم.
نایل اول با عصبانیت و سپس با آرامش و لبخند پیروزی بهم خیره شد.
" چی-شده نایل؟ "
صدام در نمیاد چون نگرانم. چهره نایل یجورایی از حال خوب لویی مطمئنم میکنه اما غم نگاهش باعث میشه کلافه و نگران شم.
" زدمش "
با ناباوری و لبهای باز بهش چشم میدوزم. حرفی نمیتونم بزنم و فقط با عصبانیتی که نمیدونم از کجا اومده یقههاش رو بین مشتهام میگیرم.
با خشم بهم نگاه میکنه اما چیزی نمیگه.
از بین دندونهام و با صدای کنترل شدهای غریدم:
" با چه جرئتی دست روش بلند کردی؟ "
برخلاف لحن تند من با صدای آروم و زمزمهواری میگه:
" آروم باش هری. من خودم حالم خوب نیست، لویی دیونه شده بود. باور کن دیدن بهترین دوستم تو اون حال یکی از بدترین صحنههایی بود که میتونستم ببینم. میخواست بپره...وقتی توی اون اوضاع دیدمش هیچ کاری از دستم بر نمیاومد پس مجبور شدم اونقدر بزنمش تا دیگه جون نداشته باشه تکون بخوره. "
« جون نداشته باشه تکون بخوره. »
صدای نایل مدام توی گوشم تکرار میشد.
" لعنت بهت نایل، لعنت به من! "
برای بار هزارم در روز بغضم میشکنه.
دیگه اشکی برام نمونده و فقط هقهق خشکی از گلوم خارج میشه.من وجود نایل رو توی زندگیم فراموش کردم. من یه ترسوی احمقم که جرئت تموم کردن زندگیم رو نداشتم.
با چه رویی اومدم دیدن لویی...!
دکتری از اتاق بیرون میاد و روبهروی نایل میایسته.
YOU ARE READING
𝐁𝐫𝐨𝐤𝐞𝐧
Short Storyبزدلی که همیشه با دیدن چشمهاش همه چیز رو فراموش میکنه، اما اینبار فرق داره. اون از زندگی خسته شده. آیا اون چشمهای آبی اینبارهم میتونن هریرو به زندگی برگردونن؟ یا تیر آخر و به قلب شکستش میزنن تا با خیال راحت دست از زندگی بکشه؟ ➪𝐮𝐧𝐞𝐝𝐢𝐭𝐞...