.4.

426 189 168
                                    

با وی‌پی‌ان روشن ووت بدین حساب شه.

" من منتظرم هری "

با صدای لویی سری تکون میدم و سعی میکنم حرف‌هام‌رو خلاصه کنم تا حوصله سر بر نباشن و اذیت نشه:

" 22 سال پیش یه مرد 36 ساله به یه دختر 18 ساله تجاوز میکنه و اون دختر بچه‌دار میشه. زمانی ک میخواد سقطش کنه دیگه دیر شده و یجورایی قانونی نبود. "

لویی پوکر بهم خیره میشه و تلخندی میزنم:

" اون بچه من بودم، مادرم من‌رو به‌دنیا میاره و عاشق میشه. ازدواج میکنه و من بچه‌ای بودم که هیچ‌کس نمیخواستش. پیش مادربزرگم زندگی میکردم و میتونم قسم بخورم اون زن یه فرشته بود "

تلخندی میزنم و دست ظریف لویی‌رو توی دستم میگیرم و به آرومی نوازشش میکنم:

" البته فرشته‌ای از قعر جهنم. اون صبح زود من‌رو با کتک زدن از خواب بیدار میکرد و مجبورم میکرد تمام خونه رو تمیز کنم، یجورایی تموم کارای خونه به عهدهٔ من بود.

از وقتی که به‌خاطر میارم کارای خونه رو انجام میدادم و اگه کاری‌رو درست انجام نمیدادم یا خرابکاری میکردم سخت از اون پیرزن کتک میخوردم و تا آخر شب بدون هیچ آب و غذایی توی انباری میموندم. بخاطر همین وسواس دارم.

من همیشه تلاش میکردم کارایی که میگه رو درست انجام بدم، یجورایی اون‌هارو حفظ میکردم تا دفعه بعد خطایی ازم سر نزنه اما اون‌ پیرزن هربار خواستش متفاوت میشد و یه بهونه برای کتک زدن من پیدا میکرد.

کم کم بهش عادت کردم و انباری‌رو به دیدن ریخت نحسش ترجیح میدادم. یه روز خیلی یهویی دستم و گرفت بردم مدرسه و ثبت نامم کرد. خیلی تعجب کرده بودم.

رفتارش باهام نسبتا خوب شده بود و مثل قبل اذیتم نمیکرد و برام لباسای جدید میخرید.

این کاراش تا 15 سالگیم ادامه داشتن تا وقتی که فهمیدم مردی که به ان-مادرم تجاوز کرده سرش به سنگ خورده و میخواد با مواظبت از من اشتباهش‌رو جبران کنه. "

قلنچ گردنم رو میشکنم و لویی به آرومی با نوک انگشت شستش دستم رو نوازش میکنه.

" اون مرد خواست من‌رو با خودش ببره خونش اما من نرفتم چون روی یه پسر کراش داشتم. همه چیز اوکی بود، با چارلی-همون پسر رابطه خوبی داشتیم تا وقتی که جلوی همه توی مدرسه تحقیرم کرد. همش فقط یه بازی و شرط‌بندی بود.

همه فهمیدن من گی‌ام و این بدترین اتفاق زندگیم بود. پیرزن از خونش بیرونم کرد و مردی که میخواست اشتباهاتش رو جبران کنه جلو همه زد زیر گوشم و بهم گفت کثیف.

همه میگفتن من کثیفم و ارزش زنده بودن ندارم، میگفتن باید توی آتیش بسوزم تا شاید پاک بشم.

𝐁𝐫𝐨𝐤𝐞𝐧Where stories live. Discover now