جونگکوک یه دانشجوی پزشکی موفق بود که توی یکی از بهترین بیمارستان های کره دوران انترنیش رو میگذروند و به سمت موفقیتهای بزرگتر میرفت.
پشت سر آقای جانگ، تقریباً داشت میدویید. مرد با وجود اینکه اواخر چهارمین دههی زندگیش بود، اما پر بود از لایههای چربی. هرچند فقط چون استاد جونگکوک بود، پسر جوان مجبور بود تمام دوران سوختهی انترنیش رو پشت سر مرد بدوئه و ازش بخواد اجازه بده خودش به تنهایی مسئول یکی از بیمارها باشه، بدون اینکه آقا بالاسر داشته باشه که البته همیشه هم درخواستش رد میشد.
آقای جانگ بالاخره ایستاد:«نه آقای جئون، بهتون قبلاً هم گفتم چنین ریسکی نمیکنم. تنها کاری که ازم برمیاد اینه که با خانم رئیس حرف بزنم و درخواستتون رو بهشون بگم. فقط همین.»
جونگکوک ایستاد و در حالی که نفس عمیقی میکشید، به دور شدن استادش نگاه کرد. تنها کسی که قبولش نداشت همین مرد بود. البته از اونجایی که خانم رئیس قبولش داشت حالا امیدی پیدا کرده بود. اگه فقط میتونست به عنوان پزشک اصلی وارد یکی از اون اتاقای جراحی بشه...
وای خدایا اون هنوز حتی دوران انترنیش رو هم تموم نکرده بود!هوسوک کنارش ایستاد:«به نظرم بهتره فقط بیخیالش بشی، کدوم انترنیو دیدی خودش شخصاً مسئول بیمارا بشه یا بره اتاق عمل؟ خل شدی؟»
_توئم تواناییای منو قبول نداری؟ من همین حالاشم بیشتر از اون جانگِ ملعون حالیمه. اون حتی نمیذاره پام به اتاق عمل برسه چه برسه به اینکه بذاره تجربه کسب کنم.هوسوک دست گذاشت روی شونهی بهترین رفیقش:«یه مدت صبر کن. مطمئنم یه فرصت پیدا میکنی. تا اون موقع هم انقد به پروپای اون خوک نپیچ، اون جز دردسر درست کردن نفعی برات نداره.»
جونگکوک صورتش رو جمع کرد. یه روز با فندک موهای جانگ رو کز میداد، مطمئناً بعد از پایان دوران فاکی انترنیش.