15: زندگی

58 13 21
                                    

وقتی پسرِ روی تخت چشم‌هاش رو باز کرد خیلی زود فهمید هنوز زنده‌است.
به ضرب نشست و به اطرافش نگاه کرد.
اتاقِ کوچیک خونه‌ی جئون.
پتو رو کنار زد و از روی تخت بلند شد. از شدت عصبانیت بود یا چی، سرعتش بالاتر رفته بود. انگار می‌خواست هرچه زودتر کسی که نکشته بودتش رو بکشه.

در رو باز کرد و داد زد:«جئون جونگ‌کوک! من اسباب‌بازیت نیستم!»
به جای جئون، مرد قد بلندی رو دید که از روی مبل تک نفره بلند شد.
قدمی عقب رفت و پرسید:«تو؟»
مرد دست‌هاش رو بالا گرفت تا پسر رو آروم کنه:«ببین کیم، من به زور نیومدم تو خلافکارم نیستم! امروز وقتی رسیدیم که دکتر داشت دفنت می‌کرد، بعدش یه بل‌بشویی شد و دوسپسرم جئون رو برد بیمارستان، منم موندم پیش تو.»

تهیونگ بشدت عصبانی بود:«اصلا تو کی هستی!؟»
_چانیول! پارک چانیول!

چانیول اشاره کرد که تهیونگ بشینه:«لطفاً! همه چیو توضیح می‌دم! قبلش بشین!»
تهیونگ نشست و دست های لرزونش رو گذاشت روی دسته‌های مبل:«می‌شنوم.»

چان هم نشست:«خدا، اصلا نمی‌دونم از کجا شروع کنم. انتظار نداشتم هشیار باشی. وای...»
چانیول صورتش رو مالید. چطور باید می‌گفت به خاطر مدیوم بودن بکهیون الان اینجاست؟ احتمالاً پسر روبه‌روش از خونه پرتش می‌کرد بیرون.

خدا لعنتت کنه بک!

_اصلا برام مهم نیست باور کنی یا نه ولی مسئله اینه که بکهیون، که دوسپسرم باشه، روحتو دیده و مارو از آمریکا برگردونده اینجا تا روحتو برگردونیم به بدنت ولی وقتی رسیدیم دکترو دیدیم که انگار دیوونه شده بود و داشت دفنت می‌کرد، وقتی هم جلوشو گرفتیم بیشتر زد به سرش و انقدر خودشو کوبید به اینور و اونور و سرشو زخمی کرد که بک بردش بیمارستان. همش همین بود به مسیح قسم!

تهیونگ چند ثانیه در سکوت به مرد روبه‌روش خیره شد و بعد از جا پرید و به سمت در دویید:«کمک! یه دیوونه اینجــاس!»

چانیول چشم هاش رو مالید تا مطمئن بشه داره درست می‌بینه. بشدت شک داشت به اینکه دیوونه‌ی واقعی کیه.
با توجه به چیزایی که رابی درمورد تهیونگ براشون تعریف کرده بود، خوب می‌دونست چرا جئون زده بوده به سرش و داشته پسر رو دفن می‌کرده.

با لحن آرومی گفت:«ببین تهیونگ، هرچی گفتم راست بود. من تا یه مدت طولانی به بک شک داشتم و فکر می‌کردم شیزوفرنیا داره ولی بعدش معلوم شد حق با اون بوده. می‌بردمش پیش رابی، همون روانپزشکی که جئون ازش کمک می‌گرفت تا درمانت کنه. اتفاقی بک عکستو توی پرونده دید و رابی بهمون گفت کجا پیدات کنیم.»
تهیونگ کمرش رو چسبونده بود به در و نگران بود مرد روبه‌روش هر لحظه بش حمله کنه.

ولی نگرانی...
که مال مرده ها نیست.

_چرا بت اعتماد کنم؟
_به خاطر جئون. (چانیول به سختی دنبال کلمات بعدی می‌گشت) اون خیلی تلاش کرد که حالت رو بهتر کنه ولی حالا خودش به مشکل برخورده، باید بش کمک کنی.

Spicy MindsWhere stories live. Discover now