5: لکه‌های روی زمین

44 20 5
                                    

بکهیون همیشه با هواپیما مشکل داشت. حالا که روی یکی از صندلی های فلزی فرودگاه نشسته بود و منتظر بود چانیول بعد از تحویل گرفتن چمدون‌هاشون بره یه آبمیوه براش بخره تا این حس حالت تهوع و سرگیجه از بین بره، به این فکر می‌کرد که اصلا چرا پاشده اومده اینجا.

اون که مشکل نداشت. از دیدن اون آدم‌ها و کمک کردن بهشون راضی بود و کدوم احمقی اهمیت می‌ده اگه چانیول بگه اون آدما رو نمی‌بینه و مادر چانیول به خاطر همچین دوست‌پسر شیزوفرنیایی همیشه چانیول رو سرزنش می‌کنه؟

البته مسئله‌ی اصلی اینه که خانم پارک کلا با بکهیون مشکل داره. به همه چیز گیر می‌ده. از پسر بودن بکهیون گرفته تا قد متوسط‌ش و پولی که نداره و خانواده‌ای که به خاطر گی بودن طردش کردن.

بکهیون سرش رو گذاشت روی پشتی صندلی تا شاید اون موجِ در حال رشد توی شکمش برگرده پایین. دو دکمه‌ی بالایی پیرهنش، و دکمه سردست هاش رو باز کرد تا خنک بشه. شلوارش جیب نداشت، دکمه سردست ها رو گذاشت روی صندلی فلزی و دعا کرد که فراموش نکنه برشون داره.

چشم‌هاش داشتن سنگین می‌شدن که بوی تندی به مشامش خورد. بوی تند و گرمِ آهن، بوی برنده‌ی خون.

تمام تلاشش برای پایین روندن اون موج تهوع به فنا رفت. سرش رو بلند کرد و در حالی که صورتش رو به خاطر اون بوی عجیب مچاله کرده بود، خیره شد به دردسر روبه‌روش.

از جا پرید. قطرات درشت عرق روی پیشونیش نشستن. ورود مایع گرمی رو به دهنش حس کرد. دست های لرزونش رو تکون داد و رو به پسری که می‌لرزید و هق‌هق کنان کمک می‌خواست گفت:«هی... آروم باش!»

پسر چشم های درشت و خیسش رو به بکهیون دوخت. پیرهن سفیدش پاره بود و خون قرمزش می‌کرد. حتی شلوار جین یخی پسر هم خونی بود. رد خون همه جا بود، روی دست های لرزون پسر، و روی صورتش:«کمکم کن، جون هرکی دوس داری کمکم کن!»

بکهیون سر تکون داد. جلو رفت و حال بد خودش رو نادیده گرفت. درست وقتی می‌خواست بازوهای پسر رو بگیره، اون از زیر دست هاش در رفت، و بکهیون حس کرد داره روی مایع خیسی که روی زمین ریخته لیز می‌خوره. بکهیون درجا خشک شد، به پایین نگاه کرد، به زمینی که عاری بود از هر لکه‌ی خونی. به چپ و راست نگاه کرد، به سمتی رفت که احتمال می‌داد پسر رفته باشه. مهم نبود چقدر بگرده، اونجا هیچ پسری با لباس های خونی نمی‌چرخید. قلب بکهیون از شدت ترس جوری می‌تپید که انگار یه مدلِ آلمانی داره روش کت‌واک می‌ره.

چانیول رو از دور دید.
مرد جوان وقتی دوست‌پسرش رو آشفته و درهم دید چمدون‌ها رو ول کرد و اهمیتی به تاب خوردن کیسه‌ی خرید هاش روی دسته‌ی چمدون نداد که ممکن بود هر لحظه چمدونِ آجری رنگ رو بندازه زمین.

بازوهای بکهیون رو گرفت و محکم تکونش داد:«چی شده؟ رنگ گچ شدی!»
بکهیون دست‌های چانیول رو از بازوهاش جدا کرد و اون رو به سمتی کشید:«یه پسره همین الان اینجا بود، درب و داغون خونی ولی گمش کردم! چان اون کمک می‌خواست!»

شست چانیول خبردار شد ماجرا از چه قراره. نفس عمیقی کشید تا آرامش از دست رفته‌اش برگرده: فقط چند روز چان، چند روز مونده تا بکهیون دست از این کاراش ورداره!

چشم‌هاش رو بست:«بک، لطفاً، بیا آبیموه‌اتو بخور بریم، الاناس که سهون برسه.»

بکهیون تند تند سر تکون داد:«دروغ نمی‌گم! خودم دیدمش! بوی خون همه جا رو گرفته بود! یه زخم خیلی بد روی پهلوش بود چان! یه سمت صورتش کاملا زخمی و خونی بود!»

چانیول دستمالی از جیبش در آورد و عرق روی پیشونی بکهیون رو پاک کرد، و بعد تا حدودی موهای به‌هم ریخته‌ی پسر رو مرتب کرد:«بکهیون اینجا یه مکان شلوغه، اونم حتماً یکی پیداش کرده و الان تو راه بیمارستانه باشه؟ بیا بریم الان باز سهون عصبی می‌شه نمی‌تونیم جمش کنیم.»

و بعد هم بی توجه به مقاومت های پسر، دستش رو گرفت و دنبال خودش کشید.

ولی بکهیون قسم می‌خورد که حتی بوی خون رو هم حس کرده، بکهیون لکه‌های سرخِ روی زمین رو دیده بود.

Spicy MindsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora