13: کت صورتی

46 17 6
                                    

فایده‌ای نداشت جونگ‌کوک چی بگه در هر حال هیچ تغییری توی رفتار تهیونگ دیده نمی‌شد.
رابی گفته بود اگه جئون بتونه کاری کنه تهیونگ عکس‌العملی نشون بده یا چیزی به نظرش خاص بیاد ممکنه وارد روند درمان بشه.
درسته، تهیونگ حتی داخل روند درمان هم نبود. از مرده بودن کاملاً راضی بود و علاقه‌ای به زندگی کردن نداشت. هر مبحثی که جئون مطرح می‌کرد به نظرش بی معنی می‌رسید.
جونگ‌کوک ساعت ها برای تهیونگ حرف می‌زد تا نظرش رو عوض کنه. مثلا می‌نشست و می‌گفت اشکالی نداره اگه آدم‌ها مثل انگل گند زدن به زمین و انقدری پیش رفتن که حتی خودشونم نمی‌تونن متوقفش کنن، اشکالی نداره اگه گاهی نتونیم دلیلی برای زندگی پیدا کنیم، ولی کم‌کم داشت به جایی می‌رسید که حتی دلیل زندگی کردن خودش رو هم گم می‌کرد.

خب همه دیر یا زود می‌میرن. خیلی ها انقدر دنبال مرگ می‌دوئن که خودکشی می‌کنن‌.
حالا که تهیونگ مرده، اصلاً چرا جونگ‌کوک داره سعی می‌کنه که دوباره به جهنم برش گردونه؟

تقریباً چیزی به پایان مهلت سی روزه‌اش نمونده بود. اما اون دو تا روی مبل های تک نفره‌، روبه‌روی همدیگه نشسته بودن و جونگ‌کوک به این فکر می‌کرد که چرا بیست و سه روز از زندگی ارزشمندش رو تلف کرده.

جونگ‌کوک بلند شد و به آشپزخونه رفت:«خیلی وقته غذای درست و حسابی نخوردی مگه نه؟»
ادامه داد:«من می‌خوام یه غذای حسابی درست کنم. می‌دونم دوست نداری، اما حداقل مثل دو سه شب پیش یکم بخور. نمی‌خوام درگیر معدت هم بشم.»

صدایی نشنید. البته توی این چند هفته کاملاً عادت کرده بود به این مکالمه‌های یک طرفه.
وسط آشپزخونه ایستاد و فکر کرد.
یادش اومد چند سال پیش، یکی از روزهای هفده سالگیش، درست مثل الان وسط آشپزخونه ایستاده بود.
تا حالا آشپزی نکرده بود. هیچ‌ علاقه‌ای هم به مواد خام و خون‌آلود نداشت.
اما بشدت می‌خواست یکی رو خوشحال کنه.
انگار امروز هم مثل همون روز، نیاز داشت با چشوندن طعم ها کسی رو به وجد بیاره. احساس می‌کرد دوباره همونجاست.

ماهیتابه رو روی گاز عقب و جلو می‌کرد و به پریدن قطرات روغنِ داغ نگاه می‌کرد. از شدت داغی ماهیتابه تکه های پیاز می‌پریدن و صدا می‌دادن. تره ها رنگ عوض می‌کردن و قبل از اینکه پودر ادویه ها روشون بریزه جمع می‌شدن.
ادویه ها، آویشن و فلفل قرمز، توی هوا پخش می‌شدن و دماغ جونگ‌کوک رو قلقلک می‌دادن.
آرنجش رو جلوی دهنش گرفت، تا حد ممکن از غذا ها دور شد و عطسه‌اش رو رها کرد.

یک ساعتی گذشت. تهیونگ اهمیتی نمی‌داد اما خونه پر از بو شده بود. بوهای اشتهاآور و تند.
بعد از مدت ها صدای قار و قور شکمش رو شنید.

بلند شد و به آشپزخونه رفت. جونگ‌کوک رو در حال چیدن میز دید. از خودش پرسید چرا قبلاً پا به این آشپزخونه‌ی فسقلی نذاشته؟
به خاطر اون همه سر و صدایی که شنیده بود انتظار داشت با یه آشپزخونه‌ی ترکیده و یه میز شلوغ روبه‌رو بشه اما چنین چیزی وجود نداشت.

Spicy MindsWhere stories live. Discover now