14: مرگ

44 15 13
                                    


{ساعت '1:25 بامداد دوشنبه}

تهیونگ نگاهی به دست جونگ‌کوک انداخت که بین فیل و وزیر تاب می‌خورد.
جئون وزیر رو جلو برد.
صدای موسیقی آرومی تمام خونه رو پر کرده بود و دو پسر نشسته روبه‌روی هم شطرنج بازی می‌کردن.
برای جئون سوال بود که اگه تهیونگ هنوز زنده‌است چرا رنگش انقدر پریده. تمام قیافه‌ی تهیونگ داد می‌زد که اون پسر مرده.

تهیونگ مهره‌ای رو حرکت داد:«کیش و مات.»
جئون ناله‌ای کرد و به خودش گفت:«حواست کجاس پسر...»

تهیونگ کم‌کم از آرامشی که توی خونه‌ی جئون حاکم بود خوشش اومده بود. خونه‌ی جئون خیلی کوچیک و شلوغ بود اما گرم و صمیمی هم بود.
بی‌مقدمه پرسید:«چرا... می‌خوای نجاتم بدی؟»

───── ⋆⋅☆⋅⋆ ─────

{ساعت '15:40 بعد از ظهر یکشنبه}

بکهیون و چانیول کت چانیول رو بالای سرشون گرفته بودن و می‌دوییدن تا از بارون فرار کنن. بارون انقدر شدید بود که به سختی میشد حتی نفس کشید یا به جلو نگاه کرد. کتِ چرمی چانیول زود به زود پر و سنگین میشد و مجبور بودن گوشه‌ای بایستن و بتکوننش.

زیر سقف کاذب مغازه‌ای ایستادن و بلند بلند خندیدن.
بکهیون داد زد تا چانیول صداش رو بشنوه:«باید بریم مطب و پرونده‌ام رو بگیریم! من نمی‌خوام پیش یه روانپزشک پرونده داشته باشم چان!»
چان هم متقابلاً با داد زدن جواب داد:«باشه بکهیون، اتفاقاً مطب نزدیک تر هم هست!»

از زیر سقف سی سانتی بیرون اومدن و دوییدن.

───── ⋆⋅☆⋅⋆ ─────

{ساعت '16:01 بعد از ظهر یکشنبه}

وقتی به مطب رسیدن کاملاً خیس بودن. منشی داخل مطب نبود و رابی داشت وسایلش رو جمع می‌کرد:«هی بکی!»
بکهیون لبخند زد و سلام داد. توی این مدت حسابی با رابی رفیق شده بود.
چانیول گفت:«خانم رابی اومدیم پرونده بکهیون رو ببندیم. بک مشکلی نداره.»
رابی خندید:«پس به چان ثابت کردی آره؟»
مرد چشم درشت کرد:«شما باورش داشتین؟»
_چرا باید حرف‌های صادقانه‌ی کسایی رو که باهام حرف می‌زنن باور نکنم مستر پارک؟ اون‌ها همیشه راست می‌گن. فقط یه عده‌ای از اون‌ها موجوداتی رو می‌بینن که وجود ندارن و عده‌ی دیگه، چیزایی رو می‌بینن که وجود دارن اما به چشم هرکسی نمیان. اون‌ها هیچوقت دروغ نمی‌گن مستر پارک. اون‌ها پیش من نمیان چون خودشون رو باور ندارن یا من فکر می‌کنم دیوونه‌ان، اونا میان اینجا چون از متفاوت بودن خسته شدن.

چانیول دهن باز مونده‌اش رو بست:«خوشحالم که شما چنین عقیده‌ای دارین خانم.»
بکهیون آستین چانیول رو گرفت و تکون داد تا برگردن سر اصل مطلب.
قبل از اینکه چانیول چیزی بگه رابی خندید و گفت:«اوه! پرونده! شماره‌شو می‌دونین؟»
چانیول کیف مدارکش رو از جیبش درآورد و توش رو گشت. وقتی زیادی طول کشید بک پرسید:«کارتو نیاوردی؟»
_مطمئنم که اینجا بود.
بک گفت:«نکنه وقتی دنبال دکمه ها می‌گشتی لیز خورده و افتاده بیرون؟»
چان تأیید کرد:«حتماً همینطوره‌.»

Spicy MindsOnde histórias criam vida. Descubra agora