part1

492 53 4
                                    

نود هفت...
سوزش
نود هشت
درد
نود و نه ..
فریاد
صد ..
صد ضربه ..صد ضربه شلاق رو بدون بیهوش شدن تحمل کرده بود ..
چرا به اینجا رسیده بود؟مگه چه کار اشتباهی انجام داده بود...غیر از اینکه تو طول زندگیش وفادار مونده بود؟...این بود پاداشش.؟
صد و یک ...صد و دو ...
بی رحمانه ....محکم ....
وحشیانه ...
سرشو پایین انداخت پای راستش رو نگاه کرد ..
سیاه سیاه از کتک های متوالی پارگی جراحت پاهاش سر شده بود .‌
صدو سه صدو چهار..صدو پنج..‌
دیگه از گلوش صداهای ناواضح میومد ...خسته شده بود ...از درد ...درد قلبش ..که بدتر از سوزش شلاق ها و سوختگی های بدنش به خاطر میله های داغی که نشون خیانتکار رو به پوست دست و سینه اش هدیه کرده بودن ،توانش و ارادش  و قدرتش رو ازش گرفته بود ...قلبش درد میکرد از اینکه همه باور کرده بودن حتی اون..
صدو بیست ...
اشک تو چشماش جمع شده بود
بزار..ید ...امپر..اطور... رو... ببی..نم
تنها جمله ای که تو این چند روز گفته بود ..
ولی جمله ای نبود که اونا بخان بشنون..
اون عوضی ها اعترافش رو میخاستن ...به چی؟به خیانت علیه کشور...؟ قتل پدرش ... توطعه علیه برادرش؟
نیاز به اعتراف نبود حکمش از اول معلوم بود...اصلا اگه امپراطور رو میدید چی میخواست بگه..
من بی گناهم؟بهت خیانت نکردم؟ این توطعه است؟خواهش میکنم باور کن؟میتونست ثابت کنه؟
مدارک علیهش بودن...
ولی ..
با این وجود انتظار داشت اون باورش کنه...
با فکر اینکه حتی اون هم بهش به چشم قاتل و خیانتکار نگاه می‌کنه میخواست ضجه بزنه...
ولی دهنش با پارچه کلفت و زخمی بسته شده بود ...دهنش رو بستن چون اون چیزی جز   یک حرف تکراری بیان نمیکرد...
بزارید ...ببینمش ...من خیانت ...نکردم ..
خنده دار بود ...امپراطور  به دیدن یه مجرم خیانتکار بیاد ؟
همه سربازا و زندانبانا با خنده های وحشیانه و شکنجه های وحشیانه تر جوابش رو دادن ...
این هم دستور امپراطور جدید بود؟ اولین دستورش ...اولین حکمی که داده ...این بود؟
نه ...نمی‌خواست باور کنه...
چون ..این تنها امیدش بود ...که اون ...
بهش اعتماد داره....
میفهمه که بیگناهه ....
آزادش می‌کنه....

پوست کمرش شکافته شده بود هیج جایی از بدنش سالم نمونده بود ..وضعیتش اسفناک بود..
کی فکرشو میکرد به اینجا برسه؟

بهترین سوار کار، شمشیر زن، تیرانداز کشور ...شاهزاده ای که به شجاعت در میادین جنگ مشهور بود .در  بلاغت و سخنوری در شعر و ادب شنوندگان رو مسحور میکرد و در زیبایی و آراستگی چشم هارو خیره ...
حالا ...
بی لباس و با پوششی فقط از خون ...از مچ دست آویزون در سلولی تاریک سرد و نمناک و کثیف ..
موهای آتیشن زیباش ..خونی کثیف و کوتاه شده به طوری وحشیانه توسط شمشیر زندان بان ...
تحقیر شده .. خوار شده‌....شکست خورده ...
به زیر مشت و لگد و شلاق پست ترین زندان بان ها افتاده بود ...
حالا فقط برای چند ثانیه تنفس راحت و بدون درد تقلا میکرد...

خبر مثل بمب تو کشور صدا کرد

ناکاهارا چویا شاهزاده دوم به جرم خیانت علیه کشور و نقشه قتل امپراطور و دسیسه برای متهم کردن و مقصر جلوه دادن ولیعهد برای تصاحب تاج و تخت به دویست ضربه شلاق و اعدام محکوم است...

I'm innocentWo Geschichten leben. Entdecke jetzt