حسی که به چویا القا شد
حس مرگ بود
مرگ کسی که خیلی چیز هارو بهش مدیون بود
و حالا
اون مرگ رو به جون خرید
تو دستای بی جون برادرش بود
چهره اش خیس از اشک اون بود
و جمله های بی سر و ته*نه ..چرا..چرا برگشتی ..چرا اومدی ..
چرا برای من ..چرا..سعی کرد دستشو بلند کنه
تا چهره سفید و بی روح دازای رو بگیره اما نتونست
خونی تو بدنش نمونده بود
خونی براش نمونده بود
سایه یکی دیگه رو بالا سرش دید×نه ...نههه این امکان نداره...
چ..چو..+د..دیانا..
دازای...×چویاا چویاااا
تو ...این یه خوابه...اینن..ایندفعه با تمام نیروش دستش رو بلند کرد گونه خواهرش رو ناز کرد
+ب..ب..خشید...من..تازگی...بد قول ..شدم...
سعی کرد لبخند بزنه که خون سرفه شدیدش مانع شد
×چویا..
گریه میکرد ...
تنها کاری که میتونست بکنه
همون لحظه که برادر شروع به دست آورده بود
حالا دوباره داشت از دست میداد
برای هر دو صدق میکرد*لعنت ..لعنت بهت ..لعنت به ..من
اشک های نریختش از چشم هاش سرازیر بود
+گر..یه نکنین ..
تو بغل دازای بود و دستهاش رو دیانا گرفته بود
سایه دیگه ای بالا سرش اومد
اکو ..دوستش ..برادر قسمیش
اون گریه نمیکرد
اما چمشهاش عکس فراتر از اشک رو داد میزد+ا..اکو...من ..به قول...تو هم ...نتو..
-بس کن ..فقط ..زنده بمون ...میتونی؟
دکتر رو خبر کرده بود اما نتیجه معلوم بود
چویا لبخندی زد+از آتسو ..معذرت..بخواه
بغض اکو ترکید ..
+از هم..تون ..م..
نتونست ادامه بده ..وقتی کامل گلوش با خون پر شد ..
*چو..یا ...خواهش میکنم...
خواهش میکنم منم تنها نزار نه اینجوری نهه..×تنهامون نزار ...
-چویا ..
وقتی خون تماملباسش رو قرمز کرد وقتی چشماش سیاهی رفت سعی کرد آخرین جمله اش رو به زبون بیاره ..نباید قبل گفتنش ترکشون میکرد
+دو...ستون دارم..
دوست دارم..برادر...منو ..ببخش که ..دیر فهمید..م...ن..دیگه نتونست ادامه بده ..
با اینکه حرفایی زیادی برای گفتن داشت
اما مرگ..
به این حرفا اهمیت نمیده
سه نفر در عذای کامل بودن چیزی نمیدیدند چیزی نمیشنیدن حتی فریاد های از سر درد و غم دازای
حتی جیغ دیانا
حتی گریه های بلند اکو
ویژگی مشترک اونها ...این بود که مهمترین فرد زندگیشونو رو از دست دادن ..
و هیچ چیز گذشته رو بر نمیگردونه*تنهام نزار برادر ...من میترسم..
..................................
بعد سه روز جمعه و جور کردن و درست کردن همه چی
مراسم تشیع جنازه شاهزاده دوم برگزار شد
اتهاماتش رفع شد
خیانت ها برملا شد
مجازات ملکه برای همکاری با هان تبعید بود
و سیترا سه روز پیش توسط اکو کشته شد
هاریس صد ضربه شلاق خورد و بعد اعدام شد
هان اعلام جنگ کرد
دازای اکو رو فرمانده کل نیرو ها کرد
و برای جنگ آماده شد
دیانا مشاور استراتژیک اونها تو نقشه کشی بود
اون آدم ها قوی در عین حال ضعیف بودن
این ویژگی تمامانسان هاست
باید مقاومت میکردند
نباید مرگ کسایی که فداکاری کردند بیهوده میشد
دازای همونطور که معلوم بود به خوبی از پس مدیریت براومد برای اون همیشه تو قلبش برادرش زنده موند
و همینطور دیانا
و دو دوست واقعی چویا
آتسوشی و اکو
و همینطور کویو ..
همه از داشتن چنین کسی تو زندگیوشن حتی برای مدتی کوتاه احساس ارزشمندی میکردندبرای اونها چویا همیشه زنده بود
تو قلبشون
شاهزاده چویا ..شاهزاده شایسته کشور قهرمان واقعی کشور در روز سوم ماه چهارم به خاک سپرده شد
و هیچ کس او رو فراموش نکردپایان :)
..............
خب معذرت می خواهم که به اندازه کافی وقت نزاشتم روی پارت های آخر امیدوارم زیاد بد نشده باشه
این اولین فیک من بودقرار نبود اینقدر طولانی شه اول ک شروع کردم قرار بود وانشات کوتاه بشه ...
ولی برای پایان خوب مجبور بودم طولانی کنم
امیدوارمخوب شده باشه(بعید میدونم)
ممنون نظر دادید و همراهی کردید
اگر یه ذره هم ناراحت شدید معذرت می خواهم تو پارت قبل گفتم اگه ایده ای برای پایان دیگه دارید بگید ولی خب انگار کلا همین بهتره ...نمیدونم ..
خب زیاد حرفزدم
ممنون که خوندید❤
ESTÁS LEYENDO
I'm innocent
Fanficداستان دو شاهزاده یکی ولیعهد و دیگری از خون رئیت داستان برادری /خیانت /بی گناهی /توطئه چویا میتونه بیگناهیش رو اثبات کنه ؟ The story of two prince One is the crown prince and the other is the blood of the bondman The story of brotherhood / bet...