part10

177 34 29
                                    

نه..تا اینجا پیش رفته بود ..و اون نباید دست بر می‌داشت...نباید تسلیم میشد...باید تا تهش می‌رفت..
حتی اگه مجبور به زیاده روی بشه..
پوزخند صدا داری زد که کم کم تبدیل به قهقهه شد..

*دیگه قرار نیست دیانا رو ببینی....

اشاره کرد که نگهبانان برگردن

*زیادی وقت حرومت کردم..

+دا..زای..

دازای آخرین ضربه رو طوری زد که چویا برگرده و چهره اش معلوم شه ..
دازای فکر اینکه  هیچ وقت تصور نمی‌کرد چویا رو تو این وضعیت ببینه در حالیکه خودش باعث این اتفاق باشه رو پس زد
انرژیش رو جمع کرد تا ادامه بده   ..

*خفه شو دیگه ..انقدر احمقی که هر چقدر هم نشونت بدم ازت متنفرم نمیفهمی
تو یه اشغال پستی از یه خانواده فقیر که اگه پدر نبود باید تو کوچه های شهر باید اشغال میخوردی
تو شان منو پایین میاری ..
خیانت نکردی؟
چرا کردی ..
خیانتت این بود که اطرافیان منو عاشق خودت کردی ..منو تنها کردی..حالا می‌خوام انتقام بگیرم..انتقام تمام این سال ها ...
تو عوضی هیچ وقت نمیبخشمت ازت متنفرم
حالا دیگه خودتو آماده کن ..

خب انگار موفق شده بود...ولی ...
این....اشکه؟داره گریه می‌کنه ...
صورت قشنگ برادرش خیس شده بود از خون و اشک ..

+از ..من ..مت...نفری..؟

خون دهن و بینی و لبش از صورت کتک خوردش سرازیر بود ..نگهبانان برگشتن با یک ظرف مخصوص ..حاوی زهر ...

*خودت چی فکر میکنی؟

چننفر  محکم شونه هاشو رو گرفت تا تکون نخوره...ضربان قلب دازای بالا رفت..

+منو..بب..خش .ک.ه.... نفهم..یدم...بر..ادر ..
ببخش؟ اون هنوز ...معذرت می خواد؟

در ظرف  رو برداشتن رفتن طرفش منتظر دستور بودند
با اخم بهش نگاه کرد ..
بی رحمانیه ترین چیزی که میتونست بگه رو گفت

*لیاقت ببخش رو نداری...چویا ..تو هیچ وقت برادر من نبودی...

با سر اشاره کرد

*حالا خودت سم رو بخور..

سم؟فقط دازای میدونست چویا از مرگ با سم میترسه ..

+ س..سم..ن..ه نه...خو..اهش...میک..نم..نه..

*پس مجبور میشی..

+نه ..نه...من برادر..تم...اینجا. ..درست‌‌.. همین..جا پات ..شکست ...تا قصر ..کولت کردم ...دازای ..بگو ...بگو ...که یادته....دازای....نهههه

موهاشو کشیدن سرش عقب رفت.. لباشو باز نمیکرد به شکمو سینه اش ضربه زدن محکم ..

+اااه

دهنش رو گرفت و سریع  محتوای ظرف رو تو دهنش ریختن ..دازای نفسشو حبس کرد..

گریه میکرد ..تقلا میکرد ..سعی کرد اسم دازای رو داد بزنه ..ولی اون مایع تمام حلقش رو پر کرده بود ...
دردش رو فراموش کرده بود ..
راه تنفسشو بستن تا قورت بده ...ولی ..اون قول داده بودتو سرش همرو صداکرد  ..
مامان دیانا ..بابا...امپراطور ..دازای ...
یکی کمک کنه.....هه ...چه انتظاری ..

I'm innocentTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang