part14

163 29 25
                                    

چهار روز گذشت
تو این چند روز اکو تاگاوا بیشتر اوقات با اتسوشی وقت می‌گذروند
با اینکه میگن یادآوری خاطره از یک مرده حالتو بد می‌کنه اما..
اون دو تا با اون خاطره ها خوش بودن...
اتسو و آکو تو درگیری با هم آشنا شدن هر دوشون والدینشون به خاطر گرسنگی مرده بودن تو زاغه های اطراف شهر ..
برای فرار از گرسنگی دزدی میکردند
بچه های بدی نبودن..
فقط گرسنشون بود ...
وقتی هفت سالشون بود جیب یه پسر تقریبا همین خودشون رو زدند ..
یه کیسه ابریشمی ...
لباسی اشرافی به تن داشت..
پیش نمیومد اون مناطق فقیر نشین سرو کله اشراف پیدا بشه..
و خب بعد دزدی فکر نمی‌کردند اون پسر به این اندازه سریع باشه ...
اون از هر جفتشون سریعتر بود
وقتی گیر افتادن جای خودشونو تو زندان میدیدن ..
اما ثانیه بعد با جمله ای که شنیدن میخکوب شدند

+اون کیسه به دردتون نمیخوره ..توش هیچی نیست..بیاید این پولو بگیرید ..

_تو ..تو نمیخای مارو مجازات کنی.؟

+مجازات؟واسه چی؟من و مادرم اومدیم اینجا برای خدمت به مردم..خدمت به خودمون..

این بچه نه حرف زدنش عادی بود نه چهره اش..

آشنایی و وقت گذرونیشون بیشتر شد
به کمک شاهزاده دوم از فقر نجات پیدا کردند نه فقط خودشون بلکه مردم تون منطقه از درمان و پول کافی بر خوردار شدند
این به خاطر لطف بانوی دوم کشور بود..

اتسوشی از اول به درس و ادبیات علاقه داشت و دوست داشت به بچه‌هایی که نمیتونن به خاطر رئیت بودن مدرسه برن ، تدریس کنه..

و آکو از اول به رزمی علاقه داشت و تو این کار موفق بود ..
با پیشنهاد و معرفی چویا ،اکوتاکاوا وارد ارتش کشور
شد به خاطر شجاعت و قدرتش سریع ترفی گرفت تا جاییکه تو یکی از عقب رانی های دشمن وقتی تعداد سرباز ها خیلی کم شده بود و ریسشون فرار کرده بود با شجاعت و استراتژی عالی  دشمن رو شکست داد و منطقه تسخیر شده رو آزاد کرد

با پیشنهاد و معرفی چویا ،اکوتاکاوا وارد ارتش کشورشد به خاطر شجاعت و قدرتش سریع ترفی گرفت تا جاییکه تو یکی از عقب رانی های دشمن وقتی تعداد سرباز ها خیلی کم شده بود و ریسشون فرار کرده بود با شجاعت و استراتژی عالی  دشمن رو شکست داد و منطقه تسخیر شده ...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

از اون موقع به مقام فرمانده نیروی های دفاعی منصوب شد ولی باز نمیتونست تو شمشیر زنی حریف دوستش بشه...

صدای در حواسشون رو از یادآوری خاطرات پرت کرد..

صدای در حواسشون رو از یادآوری خاطرات پرت کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

..............

°عالیجناب حالشون بهتره ..ولی هنوز دمای بدنشون غیر عادی بالاست  این چند روز سردرد  و سرگیجه داشتند  ..
این به دلیل فشار کاری زیاد بود بهتره بازم استراحت کنند و از شلوغی پر خیر کنند ..

÷خیلی خوب..به نظرت حالشون تا سه روز دیگه خوب میشه؟

°به احتمال زیاد ....

÷میتونی بری پزشک یوسانو

احترامی گذاشت و خدا خواسته سریعتر از اون مکان خفه ای که اون دو زنی که نقاب نگرانی به چهره زده بودند توش بودند خارج شد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


احترامی گذاشت و خدا خواسته سریعتر از اون مکان خفه ای که اون دو زنی که نقاب نگرانی به چهره زده بودند توش بودند خارج شد...

÷بانو سیترا
امیدوارم از این اتفاق ناراحت نشده باشید..
مطمعن باشید جشن به زودی سر میگیره..

؛بانوی بزرگ الان فقط مهم سلامتی عالیحنابه
و تنها نگرانی من حال ایشون هست
امیدوارم به زودی سلامتیشون رو باز یابند.‌..

لبخند دروغین و کثیف رو لبهاشون نشون از رضایت بود ..
همکاری خوبی رو پشت سر گذاشته بودند...
برای هیچ کس افسردگی و کابوس های شبانه
امپراطور مهم نبود ...
برای هیچ کس عذابی که اون میکشید مهم نبود ..
برای هیچ کس مهم نبود که اون ناخودآگاه اسمی رو به زبون میآورد و فکر میکرد اون پیششه و لحظه ای بعد یادش میفتاد چه اتفاقی افتاده ..
برای هیچ کس ...
جز یک نفر...

.........

تو این دنیا  مردم به دو دسته تقسیم شدند به دو دسته فقر و غنی به  دو دسته ضعیف و قوی ...
اگه قدرتی نداشته باشی نمیتونی از کسی محافظت کنی واگه خودتو غرق قدرت کنی حتی جون فرزند خودت برات بی ارزش میشه ..
کمتر کسی موفق به  برقراری تعادل میشه ..
و اگه نتونی میانه راه بری ...
تو عذابی گیر می‌کنی که مثل باطلاق میمونه...
هر چی بیشتر دست و پا بزنی و تلاش کنی
بیشتر به مرز خفگی می‌رسی ...

..............

اتسوشی در رو باز کرد

تو نگاه اول غریبه ای رو دید که سرش پایین بود
یه پسر ..
با مو های کوتاه مشکی ...
زخمی رو صورت...
چهره تکیده اش ناراحت و نگران بود...

_ببخشید ...کاری دارید؟

سرش رو بالا آورد..
و چشم هاش برق زد ....

به اون چشم های  آشنا ای که تو رگه های آبیش استرس نگرانی ،شادی ،غم ،هیجان ،نامیدی،امید ،دلتنگی، دلخوری موج میزد خیره موند ...
فقط یک نفر همچین چشم‌ هایی داشت...

تا اینکه بالاخره قفل لب ها باز شد

+سلام ...دوست من...

و این صدا...

این یه خوابه؟

.............................................

طول کشید
ببخشید ...

I'm innocentWhere stories live. Discover now