part9

182 31 10
                                    


+ام..پراطو..ر..ولی‌‌..من ..

تک تک کلماتی که میخاست بگه رو فراموش کرد ...هیچ وقت تو حرف زدن با دازای مشکلی نداشت حتی وقتی دازای تو اوج عصبانیت بود
ولی الان فرق میکرد یه چیزی تغییر کرده بود..
نگاه جدیش؟صدای عصبیش؟کنایه تو حرفاش ؟
اینا برای چیه مگه چیکار کرده بود .‌..

*تو چی؟تا کی باید منتظر ادامه حرفت باشم ..ناکاهارا

تشدید رو ناکاهارا بودن چویا ..

+مهمه؟

دازای یکم جا خورد ولی نشون نداد ..
*چی؟

+ناکاهارا بودن من؟این از برادری ما... کم میکنه؟

~توی خائن ..چطور میتونی با پادشاه اینطور حرف بزنی ..

غلاف شمشیر هاریس رفت بالا

*بس کن ..همتون دور شید

'~ولی قربا..

*نشنیدی؟

دیگه کسی اطرافشون نبود ..

*چویا ..چویا..

دور جسم زخمی رو زمین راه می‌رفت ..

*برادری؟از کدوم برادری حرف میزنی؟

موهای کوتاه چویا رو گرفت و عقب کشید چویا چشماش رو هم فشار داد وقتی چشمه‌اش رو باز کرد با خشم تو رگه های قهوه آیه مایل به قرمز چشم های دازای مواجه شد
*برادر ؟...تو برادر من نیستی چویا..

با دست دیگه آروم انگشتشو رو زخم نزدیک چشمش کشید

* این زخم بهت میاد ...

پوزخندی ترسناک زد ...چویا لال شده بود ..اون تا حالا این رویه دازای رو ندیده بود ..نه تا این حد ...

*شاید اگه این زخم یکم پایین تر بود..

به پلک چویا دست کشید ..
چویا نتونست لرزش بدنش رو پنهان کنه..

+د..داز.ا..

یه طرف صورتش سوخت موهاشو ول کرد دوباره افتاد رو زمین

*تو یه رئیت پست خیانتکاری حق نداری منو به اسم صدا کنی..

پاهاش رو رو کمر چویا گذاشت و فشار داد

+ااا..

*دویستا شلاق خوردی نه؟

+داز..ای...م..ن..ک...

*فک کنم کم بود برات ..

لگد محکمی به پهلوش زد
داد چویا تو جنگل پیچید
نگهبانان با اینکه دور بودن حرفهاشون رو نمیشنیدن اما میدیدن چه اتفاقی داره میفته محو اون صحنه بودند.. دیدن کتک خوردن وحشیانه کسی که سال ها شاهزاده برازنده کشور بود توسط کسی که این روی اون رو کسی ندیده بود _کسی که از برادر بهش نزدیک تر بود _ همیشه رخ نمیده...
به خاطر همین کسی نفهمید  هاریس مخفیانه کمی به اونا نزدیک شده تا به لطف شنوایی بالاش بعدا حرفهای بیشتری برای گفتن داشته باشه ...
چویا عاجزانه خودشو رو زمین میکشید تا از ضربه بعدی فرار کنه
تجربه داشت که اینجور مواقع قرار نیست به یه ضربه تموم شه ..
درست پیش بینی کرده بود..
ضربه بعد تو قفسه سینه بود
دوباره خون گلوش رو پر کرد

*تو...همیشه از من جلو تر بودی ...توهمهچی ..

نه ...دوباره این حرفا ..
از هایاسکی انتظار داشت ولی از نزدیکترین رفیقش ...
ضربه بعد تو صورتش بود چویا رو شکم رو زمین افتاد.. پوست لبش پاره شد ..
وقتی دازای پاش رو رو سر چویا گذاشت و فشار داد خون از دهن چویا بیرون پاچید
حالا چویا حتی اگه حرفی هم به ذهنش میومد   نمیتونست بگه

*منظورم ..رقابتهای بینمون نبود .. ..

فشار پاش بیشتر شد

+اا ه‌ ..

داد زد

*توی حرومزاده.. این همه سال طرد شدن و بی توجهی رو درک نمیکنیی چویا .توو عشق پدر رو داشتی در صورتی که اون اصلا پدرت نبودد و این همه سال این قضیرو مخفی نگه داشته بود....ولی تا آخرین لحظه عمرش تو رو صدا میزد....مرتب ازت می خواست ببخشیش... اون حتی یکبار هم به من توجهی نکرد  در صورتی که همیشه نگران تو بود ....
تو یه مادر داشتی که دیوانه وار دوست داشت .. حتی ...دیانا خواهر من ...

حرفارو به سختی می‌شنید سردرد به درداش اضافه شده بود سرفه های شدیدی میکرد خون گلوی چویا تمومی نداشت و ضربه های متوالی و محکم دازای مقصد دیگه ای جز بدن چویا نداشت ..

*حتی دیانا تو رو برادرش می‌دونه نه من ..
هیچ کس اونقدر که به تو اهمیت میدادن به من اهمیت نداد ..تو..

سرفه ها بدتر شد.. بدن چویا تشنج وار می‌لرزید ..زمین از خونش قرمز شده بود..برای نفس کشیدن تقلا میکرد..
وقتی دازای ناخودآگاه پاش رو برداشت چویا تونست اکسیژن رو به ریه هایش برسونه به بدبختی با خونی که  گلو و دهنش رو پر کرده بود  حرف هارو کنار هم گذاشت تا کلمه ای معناداری بسازه ،تا تنها جمله ای که تو سرش می پیچید رو بگه چون دازای فرصت دیگه ای نمی‌داد ...
چویا خیلی خوب میشناختش...

نگاهش یکم تغییر کردو با شنیدن حرفهای شکسته و نامفهوم چویا حس نااشنایی قلبش رو فشرد  ..

+به..خاط.ردیا..نا...من ..رو ..بب..خش. من  قول..دا ..دم...داز..ی.که بخند..یم..با..ه ..م

I'm innocentOù les histoires vivent. Découvrez maintenant