فصل چهارم

46 14 0
                                    

[چینگ یان،چینگ یان،بیداری؟]

[صدام رو می‌شنوی؟]

[ممکنه ترسناک باشه اینکه نصفه شب صدای یه غریبه رو بشنوی ولی نگران نباش من بهت صدمه نمی‌زنم.]

[بزار خودمو معرفی کنم،من صفرم. من یه موجود توی ذهنتم ولی بخشی از وجود تو نیستم. روحی که متعلق به بدن تو نیست.]

سو چینگ یان چشم‌هاش رو باز کرد و به سقف اتاق خوابش خیره شد. هم اتاقیش خواب بود و این صدا مال هم اتاقیش نبود. این یعنی کسی که باهاش حرف میزد،هم اتاقیش نبود که قصد اذیت کردنش رو داشت. سو چینگ یان پلک زد و سریع حضور صدای توی ذهنش رو قبول کرد. می‌خواست دهنش رو باز کنه و با صفر حرف بزنه ولی از بیدار کردن هم اتاقیش می‌ترسید بنابراین،سعی کرد مستقیما توی ذهنش با صفر حرف بزنه.

«چرا یکدفعه ظاهر شدی و اومدی پیش من؟»

"انگار تونستی قبول کنی تو ذهنت باهام حرف بزنی." صفر به ساعت نگاه کرد و اعلام کرد:[الان 4:40 صبحه. خوب،من برای نجات تو اینجام.»

سو چینگ یان مدتی سکوت کرد و گفت:«من قراره بمیرم؟»

صفر فکر نمی‌کرد سو چینگ یان مستقیما بره سر اصل مطلب و این سوال رو ازش بپرسه و جواب داد:[بله.]

«پس...تو برای نجات جون من اومدی تا جلوی مرگم رو بگیری؟»

[بله. ولی چطوری فهمیدی؟]

«منم نمیدونم.» عجیب بود که وقتی سو چینگ یان اون صدا رو شنید،نترسید. به نحوی حس می‌کرد قبلا اون صدا رو شنیده. وقتی شنید که صفر قصد نجات اونو داره،اولین واکنشش این بود که بفهمه قراره بمیره یا نه. و اینکه صفر برای کمک بهش می اومد.

صفر آهی کشید:[در آخر،کارم بی تاثیر نبود.]

«چی؟»

[چیزی نیست.]

سو چینگ یان احساس عجیبی داشت ولی چیزی نپرسید. گفت:«خب،کی می‌میرم؟»

[شش سال دیگه.] صفر با خونسردی جواب داد:[الان تو رو پیدا کردم تا مانع آشنا شدن تو با یه نفر بشم.]

«کی؟»

[هه شو.]

بنظر نمی‌رسید سو چینگ یان همچین فردی رو بشناسه،براش عجیب بود:«چرا؟»

[مرگ تو به اون مربوطه.]

در حال حاضر،سو چینگ یان منظور صفر رو نمی‌فهمید اما هنوز هم حس می‌کرد باید به حرفش گوش بده چون حسی بهش می‌گفت باید به صفر اعتماد کنه. در تاریکی شب،نور مهتاب به در شیشه‌ای بالکن اتاق می‌تابید و کمی به اتاق نور می‌‌بخشید. سو چینگ یان یکدفعه فکر کرد:

«صفر،تو جسم داری؟»

[نه.]

«ولی من می‌خوام بفهمم تو چه شکلی هستی.»

4:48 (Persian Translation)Where stories live. Discover now