5

267 84 118
                                    

به احترام اون گل هایی که لایک کردن و کامنت گذاشتم می ذارم🙂

ووت ۲۵
کامنت ۵۰

شرط باتوجه به تعداد سین ها گذاشته می شه😌
🏳️‍🌈

لویی در رو باز کرد و چمدونی که دستش بود رو پشت در گذاشت، کفش هاش رو با پاشنه ی پاش دراورد و گوشه ی جا کفشی چوبی جفت و چراغ رو روشن کرد. به هری که مؤدبانه جلوی در ایستاده بود، با لبخند نگاه کرد.

" بیا تو هزا."

هری به آرومی پاش رو داخل خونه گذاشت و با کنجکاوی اطرافش رو از نظر گذروند، خونه ی لویی با خودشون زمین تا آسمون فرق داشت؛ دیوارها با تابلوهای رنگی و نقاشی های نود پوشیده شده بود، نشیمن پر بود از مجسمه های ریز و درشتی که می تونستی اندام زیبای مرد یا زنی رو بینشون ببینی و قطعاً اگه پدر و مادرش این صحنه رو می دیدن، بی بر و برگرد خونه رو ترک می کردن و هیچوقت به هری اجازه ی رفت و آمد با پسرخاله ی عزیز ‌‌جنتلمنش رو نمی دادن.

لویی نتونست جلوی خودش رو بگیره و به هری نزدیک شد و گونه اش رو بوسید، هری سرش رو آهسته به سمتش برگردوند و سؤالی بهش خیره شد.

" دلم خواست بوست کنم. وقتی از چیزی خوشت می یاد، صورتت دیدنی می شه."

هری لبخند زد و دستش رو روی گونه ی سرخ شده اش گذاشت، لویی  بدون اینکه نگاهش رو ازش  بگیره دستش رو گرفت و به طرف اتاق کشید.

" این مدتی که اینجایی، آزادی هرکاری دوست داشتی انجام بدی و لطفاً مثل خونه ی خودتون بدون."

هری با خوشحالی لبخند زد، کلمه ی آزادی چیزی بود که هم اون، هم آنا لازم داشتن بشنون.

" یعنی هرکاری؟ "

لویی به برق چشم های هری خیره شد و سرش رو تکون داد، حالا که اون پسر اینجا بود دوست داشت بهترین تابستونش رو پیش اون بگذرونه، به دور از قوانین سخت خانواده و روستاش؛ دوست داشت معنی آزادی رو کامل بچشه.

" هرکاری. فردا هم باهم می ریم بیرون تا هرچیزی که لازم داشتی بگیری، تو خونه ی منی و قوانین خونه ی من با قوانین مادر و پدرت فرق داره پس نه توش نمی یاری."

هری با حالت کیوتی گردنش رو کج کرد.

" مگه نگفتی آزادم؟ "

لویی سرش رو به نشونه ی تأیید تکون داد.

" آزادی و چون آزادی با هم می ریم خرید تا هر چیزی که دوست داری بخری، طبق سلیقه ی خودت و لازم نیست بلا و جک چیزی بدونن."

Anna! Larry [ AU ] Persian Where stories live. Discover now