4

273 87 89
                                    

این فنفیک ترجمه نیست عزیزهای دل🥺یکی از نویسنده های خلاق برای شیپ دیگه نوشته بود و من اجازه گرفتم ازش تا ورژن لری اش رو بنویسم😌

ووت و کامنت ها🥳
بریم برای پارت جدید🙂

ووت ۲۰
کامنت ۳۰
🏳️‍🌈

لویی آخرین کیسه ی آشغال رو پهلوی در گذاشت و به بدنش کش و قوسی داد تا کوفتگی ای که استخون هاش رو در بر گرفته بود، از بین بره. گوشی اش رو از داخل جیبش دراورد و نگاهی به ساعت انداخت، سه و چهل و پنج دقیقه ی بعد از ظهر. بار دیگه نگاهی به اطراف انداخت و دوباره وارد خونه شد و در رو بست، با لبخند به هری که مشغول تمیز کردن آخرین اتاق بود نگاه کرد و به سمتش قدم برداشت.

این سومین روزی بود که برای تمیز کردن خونه ی پدری لویی وقت گذاشته بودن و حالا کارشون رو به اتمام بود، بعد از این لویی دلیلی برای موندن نداشت و باید روستای دوران بچگی اش رو ترک می کرد. به هری نزدیک شد و دستش رو روی شونه هاش گذاشت و شروع به ماساژ دادن کرد، هری سرش رو بالا گرفت و لبخندی بهش زد و همین کافی بود لویی به خودش اجازه بده قسمت های بیشتری از بدنش رو لمس بکنه.

" غذا بخوریم؟ من که خیلی گشنمه، تو رو نمی دونم. "

هری دست از کار کشید و کامل به سمت لویی برگشت، مطمئن بود مادرش بهش گوش زد کرده بود که از بیرون غذا نگیرن اما قطعاً جلوی شکم لویی رو نمی تونست بگیره.

" کمی. "

با بلند شدن ناگهانی صدای شکمش، گونه هاش از خجالت سرخ شد و سرش رو انداخت پایین و لویی خنده ی کوتاهی کرد و دستش رو به سمت چونه اش برد و سرش رو بالا گرفت. چشم هاش از خنده برق می زد اما جلوی خودش رو گرفت، دوست نداشت پسرخاله ی عزیزش رو بیشتر از این خجالت زده بکنه.

" یادمه عاشق چیزبرگر بودی، هنوز هم همینطوره؟ "

هری سرش رو تکون داد و لویی موهاش رو بهم ریخت و به سمت کیف پولش رفت.

" پس من برم غذا بگیرم و برگردم، لازم نیست بلا بدونه ما غذا خوردیم. "

چند دقیقه ای از رفتن لویی گذشته بود، هری به سمت در رفت و وقتی از قفل بودنش مطمئن شد به سمت اتاق برگشت و با تردید به طرف کمد چوبی که پر از لباس های زنانه بود رفت. اتاق کار مامان لویی، جایی بود که هری عاشقش بود و می تونست تمام ساعتش رو داخل اون بگذرونه.

پیرهن سفیدی که داخل جعبه بود رو دراورد، با لذت به پارچه ی لطیفش دست کشید و بلند شد و ایستاد، اون رو با لبخند جلوی بدنش گرفت و با خوشی به آینه زل زد، ولی با دیدن موهای کوتاهش اخمی کرد و چشم هاش رو اطراف اتاق چرخوند. با دیدن کلاه گیسی که کنج دیوار روی میز بود، به سمتش قدم برداشت و چنگش زد و دوباره به طرف آینه برگشت. به آرومی اون رو روی سرش تنظیم کرد و وقتی سرش رو بالا گرفت، با دیدن چهره اش ضربان قلبش بیشتر شد. می تونست هیجانی که تو رگ هاش پمپاژ می شد رو حس کنه، لذتی که آنا داشت تجربه می کرد وصف ناپذیر بود؛ آنایی که همیشه از بچگی درون بدن هری زندگی کرده بود و حال وقتش بود کمی از آزادی اش لذت ببره.

Anna! Larry [ AU ] Persian Where stories live. Discover now