3

287 91 103
                                    

تعداد سین ‌و لایک باهم همخونی نداره🥺
مجبورم شرط بذارم🙃
فنفیک تکمیل شده پس نگران نباشین🤪
ووت ۱۷
کامنت ۱۵
🏳️‍🌈

چشم هاش رو به آرومی باز کرد. لویی در حال پوشیدن لباس بود و مثل همیشه تیله های زیباش که هری دوست داشت ازشون نقاشی بکشه، برق می زد. با دیدن چشم های باز هری، لبخند شیرینی بهش تحویل داد و به سمتش رفت و کنارش زانو زد.

‌ " ببخشید بیدارت کردم."

هری با لبخندی خجول، سرش رو تکون داد و عطر تن لویی رو داخل ریه هاش فرو برد. با اخم لویی، ترس به گلوش چنگ زد، نکنه از راز خاک خورده ی زیر تختش با خبر شده بود؟ با چشم های خواب آلودش پلک زد اما نگاه لویی همچنان روش بود.

" چیزی شده؟ "

لویی سرش رو تکون داد تا به خوش بیاد، چطوری اون پسر انقدر زیبا بود؟ این ناعادلانه است.

" نه. می خواستم یه جایی رو بهت نشون بدم، وقتی بچه بودیم باهم پیداش کردیم؛ دوست داری باهام بیای؟ "

هری با دودلی شونه هاش رو بالا انداخت و نشست، مطمئن نبود مادر و پدرش با رفتنش مشکلی داشته باشن یا نه اما خب از طرفی کاری برای انجام دادن نداشت. سرش رو به سمت پنجره برگردوند، حتی هنوز آفتاب بیرون نزده بود.

" راستش، دوست دارم."

لویی بازوی هری رو به آرومی فشار داد و ایستاد، آروم به سمت در رفت و قبل از بیرون رفتن به پسرخاله ی کیوت و شیرینش نگاه کرد.

"مامانت بیداره، تا تو لباس بپوشی من می رم بهش خبر می دم. قبلش می ریم شهر، من یکم خرید دارم و بعدش می ریم شنا؛ اگه وقت کنیم و دوست داشته باشی می تونی تو تمیز کردن خونه بهم کمک کنی."

با رفتن لویی، هری سریع از جاش بلند شد و بعد از مرتب کردن اتاقش به سمت دستشویی رفت. به چهره ی اش داخل آینه زل زد، کمی سردرد داشت و رنگش پریده بود اما اهمیتی نداشت. رژ لبی که شب قبل از اومدن لویی به اتاق، زیر بالشت قایم کرده رو باز کرد، با لبخند به رنگ سرخ و زیباش خیره شد.

[ آنا " این خیلی خوش رنگ هری، من عاشق قرمزم. منتطر چی هستی؟ بزن دیگه، خواهش می کنم " ]

هری با هیجان و ترس رژ رو به سمت لب هاش برد، به آرومی اون رو روی لب های خوش فرمش کشید و گذاشت از بو و عطری که داشت، لذت ببره. با چشم هایی که از خوشحالی برق می زد، به سرخی لب هاش خیره شد اما چیزی نگذشته بود که با کوبیده شدن در، از ترس تو جاش پرید و رژ افتاد کف حمام.

Anna! Larry [ AU ] Persian Where stories live. Discover now