خوب به یاد دارم،
گرگ میش صبح بود که با صدای گریهٔ نوزاد ندیمهٔ شخصیم از خواب بیدار شدم.
به خواست خودم شب ها نگهبان های اطراف اتاق مرخص بودن.
جز ندیمه شخصیم که اتاقش به فاصله چند قدم از من قرار داشت.سوز سردی که از پنجره ها وارد اتاق میشد به راحتی از لای پارچه ابریشمی نازکِ لباسم عبور میکرد؛ پس شنل بلندم رو به روی شونه هام انداختم و بدون گره زدن بند اون، به سمت صدا حرکت کردم.
تنها منبع نور اون اتاق شمع آب شده ای بود که داشت تا مرز خاموشی میرفت، و در گوشهٔ راست اتاق، نوزادی که تقریبا از گریه سرخ شده بود از شدت دست و پا زدن به کنار تخت رسیده بود و فاصله ای تا افتادن نداشت.
دست هام رو به دور تنش محکم کردم و سعی کردم با تکون دادنش آرومش کنم.
دست من نبود اما ناخواسته ترانه ای رو که ملکه در کودکی برام میخوند رو زیر لب زمزمه کردم:در شگفتم که تو چی هستی!
در بلندترین نقطه جهان
مثل یک نگین الماس در آسمان
در شگفتم که تو چی هستی!
وقتی که خورشید آتشین میره
وقتی هیچ روشنی و درخشندگی نداره
اونوقته که تو نور کم خودتو نشون میدی
ودر طول شب چشمک، چشمک میزنیحالا اون موجود کوچک درون آغوشم آروم گرفته بود و با چشمان درشتِ سیاه رنگش کلمات رو از میان لب هام میبلعید.
تصویر تازه ای بود برای من جوری که دلم نمیخواست این لحظه تمام بشه.صدای قدم های شتاب زده و ظریفی که درست پشت سرم متوقف شد باعث شد که برگردم و جز دو مردمک وحشت زده چیزی ندیدم.
برای خودم هم عجیب بود این آرامشی که داشتم اما با نگاهی که مطمئن بودم هیچ حسی جز سرزنش درونش پیدا نیست آگاهش کردم که با نبودنش ممکن بود حادثه بدی رخ بده و حالا با وجود مادر بودن باید مسئولیت پذیر تر باشه.
و بعد اون نوزاد رو به سمتش گرفتم.هنوز کمی ترسیده بود و متعجب،همچنین مدام در حال معذرت خواهی بابت اشتباهی که مرتکب شده بود و بدخواب شدن من.
اما زیبای من، ای کاش تمامی بدخواب شدن هایی که قرار بود در طول عمرم تجربه کنم تهش به یافتن تو ختم میشد.
_____
امیدوارم که حالتون خوب نه، عالی باشه:›[ووت و کامنت یادتون نره❤️]
YOU ARE READING
SPRING [L.S]
Fanfiction[Complete] •short story [کاش بهت میگفتم.میگفتم که من رو نفس بکش هری؛ طوری که انگار هیچ وقت قرار نیست بازدمی در کار باشه.من رو حبس کن درون ریه هات.میبینی که بعد چطور ریشه میزنم و گل میدم و تنت رو زنده نگه میدارم.] ⚠️اگر فکر میکنید داستان های غمگین با...