هفتمِ بهار:این سرزمینِ خاک گرفته با وجود گذشت دو هفته از بهارِ مردم هنوز هم سرد بود و تا حدی تاریک؛ اما حداقلش درخت های باغ چندان برهنه نبودن و گل ها نسبت به فصل پیش شاداب تر بودن. ولی باز هم یک چیزی مانع طراوت بهار شده بود.
میون این همه بی بهاری و دلمردگی یادم نمیره روزی رو که با لبخند طلایی رنگ و موهایی که انگار نسبت به پیش کوتاهتر شده بودن وارد سالن شدی.
میون دست هات حلقهٔ گل های سفید و صورتی قرار داشت.گفتی که اون ها رو دیروز وقتی داشتی از روستا برمیگشتی میونِ راه چیدی.و بعد انگار کسی قلبت رو درون مشت محکمش فشار داد چون قدم های بلندت درست وسط سالن متوقف شدند.
و لبخند غروب کرد.
خودم رو بهت رسوندم و با لمس انگشت هام به روی لب هات و گونه هات گفتم "نذار لبخندت غروب کنه"یادآوری نگاه خیس و لرزانت هنوز هم قلبم رو به درد میاره
" سرورِ من.."
"لطفا بگو لویی!"
و بعد دست های بی حست رو به سمت سرم آوردم تا اون حلقه رو روی سرم قرار بدی و گفتم:
"فکر کنم جاش همینجاست؟"
و تو پیش از اشک و بغض خندیدی:
"لـویی"
فکر کردم به اینکه از چه زمانی کنار تو تاج از روی سرم کنار رفت؟
از چه زمانی کنار تو لویی شدم؟
اسمی که حتی ملکه هم داشت اون رو فراموش میکرد...______
عصرتون بخیر✨
هوای هر دو پارت رو دارید دیگه؟هفته بعد پایانِ بهاره:›
[ممنون که ووت میدید💙]
دوستون دارم
YOU ARE READING
SPRING [L.S]
Fanfiction[Complete] •short story [کاش بهت میگفتم.میگفتم که من رو نفس بکش هری؛ طوری که انگار هیچ وقت قرار نیست بازدمی در کار باشه.من رو حبس کن درون ریه هات.میبینی که بعد چطور ریشه میزنم و گل میدم و تنت رو زنده نگه میدارم.] ⚠️اگر فکر میکنید داستان های غمگین با...