تن کاغذی و چروکیدهٔ من اونقدر توانِ تحملِ لمس دست های تو رو ندارن.
بهت قول میدم که با اولین فشار ممکن تار و پودش از هم بپاشه و از هر بریدگی تنها مقداری زغال سیاه به جا بمونه.
اون ها بقایای قوانینی که دیگران به روی تنم نوشتن نیستن چون من اون ها رو پاک کردم و اینبار سعی کردم خودم نویسندهٔ داستان زندگیم باشم.
پس من هر شب به روی تنم تو رو با قلم تعریف کردم.اون قدر این کار رو ادامه دادم که حالا به جز تنی رنجور و چروکیده چیزی برام باقی نمونده و قسم میخورم که اگر تو ادامه دهنده نباشی،من اون قدر این کار رو تکرار خواهم کرد تا از من تنها خاکسترِ سیاه به جا بمونه.ما این مکان رو تمام و کمال برای خودمون داشتیم.جایی که من فقط لویی بودم، و تو هری؛
تو همه چیز بودی.
من کنار تو بین این دیوار های سیاه و سنگی در حالی که به تماشای نقاشی کشیدنت مینشستم،از یاد میبردم که پشت این در چه جریاناتی در حال رخ دادنه و من چه مسئولیتی در قبال اون ها دارم.
با وجود فرارت از من، از نگاهت میخوندم که قوانین دست و پای تو رو بسته و تو بهم بگو، آیا هیچگاه در ذهنت من رو به آغوش کشیدی؟
کاری که هیچ وقت نشد انجامش بدی، کنار تک درختِ تنهای روستایی که در اون بدنیا اومدی و پدرت اون رو برای تو کاشت.
YOU ARE READING
SPRING [L.S]
Fanfiction[Complete] •short story [کاش بهت میگفتم.میگفتم که من رو نفس بکش هری؛ طوری که انگار هیچ وقت قرار نیست بازدمی در کار باشه.من رو حبس کن درون ریه هات.میبینی که بعد چطور ریشه میزنم و گل میدم و تنت رو زنده نگه میدارم.] ⚠️اگر فکر میکنید داستان های غمگین با...