دومِ بهار:ای کاش توانایی این رو داشتم تا بتونم چشم هات رو از کاسه در بیارم و جایگزین اون دو تکه یخِ بی مصرف خودم بکنم.
دلم میخواست دنیا رو از نگاه تو ببینم.
یعنی آسمان در نظر تو چه رنگی بود؟
یا دریا همونقدر سیاه بود و زشت با موج های سهمگین؟هنرِ تو برای دست های من زیادی بود.
هر بار که من قلم رو مثل یک چوب خشک توی دست هام میگرفتم و سعی داشتم طرح رو از روی دست تو روی بوم خودم هرچند کثیف و شلخته پیاده کنم، این حقیقت بهم یادآوری میشد که من ذره ای در این کار استعداد ندارم.اما تو معتقد بودی: برای اینکه هنرمند خوبی باشی،باید خوب ببینی،بشنوی و بو کنی و تمام شکست های من در این زمینه به همین علته.
هر بار سعی میکردی من رو اطراف باغ با خودت همراه کنی اما من آدم صبوری نبودم،هنوز هم نیستم.
پرسیدی "به من بگید سرورم،در حال حاضر چه چیزی رو میبینید؟"
و بعد چند قدم به عقب رفتی و قرار گرفتی پشت سرم.این عجیب بود که انگار با رفتنت از جلوی چشم هام تصویر پیش روم رنگ باخت و شد به همون زشتی ای که قبلاً بود؟
شونه ای بالا انداختم:
"زمستون زیبا نیست.درخت ها خشک و بی بار و ابرها بی رحمانه جلوی تابش آفتاب رو میگیرن.گل ها تا مرز پژمرگی رفتن اما معلومه که امید به بهار اونارو زنده نگه داشته. از صدای کلاغ هایی که حتی نمیبینمشون متنفرم، اونا حس خوبی به آدم نمیدن. حالا تو بگو هری،چی میبینی؟"
لبخند زدی؛ نفس عمیقی رو وارد ریه هات کردی انگار که این قراره آخرین نفس تو باشه.
کاش بهت میگفتم.میگفتم که من رو نفس بکش هری طوری که انگار هیچ وقت قرار نیست بازدمی در کار باشه.من رو حبس کن درون ریه هات.میبینی که بعد چطور ریشه میزنم و گل میدم و تنت رو زنده نگه میدارم.
_____
خوب باشید و دوستون دارم
[ممنون که ووت میدین💙]
-آرام-
YOU ARE READING
SPRING [L.S]
Fanfiction[Complete] •short story [کاش بهت میگفتم.میگفتم که من رو نفس بکش هری؛ طوری که انگار هیچ وقت قرار نیست بازدمی در کار باشه.من رو حبس کن درون ریه هات.میبینی که بعد چطور ریشه میزنم و گل میدم و تنت رو زنده نگه میدارم.] ⚠️اگر فکر میکنید داستان های غمگین با...