قسمت اول: سلام ناجی!
سکوت و تاریکی.
دو قانونی که هر شب طی ساعت مشخصی در تمام زندان روانی " کیسان " برقرار بود.
قانونی که حالا با صدای پوتینهای مین یونگی و سو سوی چراغ قوهی کهنهاش شکسته میشد!
چشمهای باریک شدهاش، تاریکی سالن را میکاوید و به نرمی قدم برمیداشت.
حتی صدای نفسهایش را هم خفه کرده بود.
با اخم، پلههای مارپیچی بین هر طبقه را طی میکرد و مطمئن نبود مامور بیهوشی که در انتهاییترین سلول برج، پشت درب سلولش بیهوش افتاده بود، چند دقیقهی دیگر هشیاریاش را به دست میآورد!؟
نه فرصت خفه کردنش را داشت و نه شانس دریدن قلبش.
پس ناچار بود او را نیمه جان رها کند و حالا احساس پشیمانی میکرد!
او حالا به طبقات میانی ساختمان C رسیده بود.
محافظت اتاقها هر چه به طبقات بالاتر میرسید، شدیدتر میشد و انگار درجهی دیوانه بودن و خطرناک بودن هر کس را با طبقهای که در آن نگه داری میشد تنظیم کرده بودند!
طبقات بالایی هیچ پنجرهای نداشت، حتی دربهایش هم از جنس فولاد بود.
درست همان جایی که مین یونگی مجبور بود یک ماه و نیم را در آن سپری کند!
اما هر چه پایینتر میآمد شرایط عادیتر و آزادتر میشد و از یک زندان حفاظتی با اتاقهایی ویژه و عایق و نگهبانانی سیاه پوش، تبدیل به اتاقهای یک بیمارستان روانی با پنجرههایی بزرگ و تختهایی راحت و پرستارهایی سفید پوش میشد.
شاید چون ساکنین بالایی، علاوه بر روانی آشفته، افکار خطرناکی نیز داشتند!
در خلائی از نور و صدا، در طول راهروی طبقهی چهارم که دور تا دورش را اتاقهایی پر کرده بود، صدای نامفهوم و ظریفی به گوشش رسید و توجهش را جلب کرد._ اما من نمیخوام!
جملهای که پچپچوار به گوش یونگی رسید و سرش را به سمت صدا چرخاند.
چشمهای خلع صلاح شده در برابر تاریکیاش را باریک کرد تا توانست نیمه باز بودن در یکی از اتاق ها را تشخیص دهد._ من قول میدم اذیت نمیشی باشه عزیزم؟ اگر دختر خوبی بمونی، فردا با خودم به شهر میبرمت...
بی اراده به سمت اتاق قدم برداشته بود و حالا به خوبی میتوانست صدای حریص مردی که انگار از روی فشار کلمات را تند تند ادا میکرد، بشنود.
صدایی که به خوبی میدانست لرزشش از چه عطش مردانهای بلند میشد!
و به دنبالش صدای بالا کشیدن و یا پایین کشیدن یک زیپ!
سرش را پایین انداخت و آهی از انتهای گلویش خارج شد.
او تقریبا نیمی از راه را بی دردسر سپری کرده بود.
و حالا نباید با یک حماقت همه چیز را خراب میکرد.
اما انگار نتوانسته بود خودش را به خوبی توجیه کند چون بیآنکه فرصت بیشتری به ذهن ملاحظه کارش بدهد، یونیفرم مشکیاش را که از نگهبان سیاه پوش سلولش کش رفته بود، روی شانهی راستش انداخت و در را به آرامی گشود.
مثل عبور یک باد مرگبار، پرستار مردی که روی تخت دخترک خیمه زده بود، به خودش لرزید.
پوشاندن دهان پرستار و فرو کردن لولهی شکستهی خودکاری که شاهرگش را با ظرافت بهم میدوخت، در یک چشم به هم زدن اتفاق افتاد.
وقتی هیبت سفید پوش، به آرامی در آغوش مینیونگی سُر خورد و روی زمین افتاد، او توانست به کمک مهتاب پشت پنجره، چشمهای درشت شدهی دختر کم سن و سالی را ببیند.
نور مهتاب به خوبی در مردمکهای دخترانهای که رنگشان معلوم نبود، برق میزد.
یونگی سری کج کرد و با نگاه خیرهاش، از لبهای شوکهای که نیمه باز مانده بودند تا پیرهن گشاد و بلندی که تا رونهای برهنه و ظریف دختر بالا آمده بود را کاوید.
دختری که حالا از پس چتریهای کوتاه توی صورتش، به مرد سیاه پوش رو به رویش هاج و واج نگاه میکرد.
هرچقدر هم که مهتاب قدرتمند باشد او فقط میتوانست از پشت موهای به هم ریختهاش، سایهی سیاه و بلندی را ببیند که رو به روی تختش ایستاده بود و شاید...براندازش میکرد؟!
باد خنکی از پنجره وزید و به کمک دستهای از کار افتادهی دختر آمد و موهایش را کنار زد اما قبل از آن که چیزی ببیند آن سایهی سیاه با قدمهایی بلند، از اتاق خارج شد و رفت!
و حالا فقط یک کلمه در ذهن دختر میدرخشید" ناجی!"
روی تخت چهار دست و پا شد و به پایین نگاهی انداخت.
میتوانست مایع سیاه رنگی را که در اطراف سر پرستارش بیشتر و بیشتر میشد را ببیند!
گوشهی لبهای خوش حالتش کش آمد و تبدیل به یک پوزخند پرشوق شد.
میدانست آن پرستار بداخلاق هیچگاه او را به شهر نمیبرد و مثل همیشه دروغ میگوید.
و حالا خوشحال بود که دیگر لازم نیست دروغهای بیشتری از او بشنود.
بعد از دست تکان دادن برای چشمهای باز مانده و کدر شدهی پرستارش، بیمعطلی از تخت پایین پرید و به پاهای برهنهاش توجهی نکرد.
از اتاق خارج شد و به سمت نردههای دور تا دور سالن، خم شد.
میتوانست ناجی سایه مانندش را ببیند که مانند یک پر پلهها را طی میکرد.
با دستانش، دهانش را قاب گرفت و از انتهای حنجرهاش فریاد زد:
YOU ARE READING
Bᴇʟᴀᴍᴏᴜʀ [ TW1 ]
Fanfiction•|اتمام یافته|• مین یونگی بزرگترین اشتباهش رو وقتی انجام داد که از زندان روانی کیسان فرار کرد! البته فرارش مشکلی نداشت اگر اون دختر روان پریش رو هم آزاد نمیکرد. دختری به نام سانی که عاشق مردی ۱۲ سال از خودش بزرگتر شده بود و برای به دست آورد ناجی ع...