Chapter 11

1.1K 182 112
                                    

قسمت یازدهم: معصوم‌نمای وحشی!

لحظه‌ای فشار لب‌هایش از ذوق روی هم کم نشد.
در تمام مسیری که نیمی از آن را دویده بودند و نیم دیگرش را راه می‌رفتند، نگاه هیجان زده‌‌‌‌ی سانی مدام روی دستش که در بین انگشتان بلند یونگی گم شده بود، قفل می‌شد و تپش‌های قلبش لحظه‌ای آرام نمی‌گرفت!
اولین باری بود که کسی اینقدر طولانی مدت، دستش را نگه داشته بود و برخلاف فرارهای قبلیشان که تقریبا چندین متر با فاصله از ناجی‌اش مضطربانه می‌دوید، این بار تمام تمرکزش روی گرما و فشار دست بزرگ او بود.
همانطور که در بین مردم راه می‌رفتند، سانی با دیدن زوج‌هایی که در آغوش هم و یا دست در دست هم قدم می‌زدند، با ذوق زدگی بیشتری خودش را پشت شانه‌های مین یونگی می‌کشاند و لبش را به دندان می‌گرفت.
هر چند این حرکت ساده، برای قلب دلباخته‌ی سانی، یک اتفاق هیجان انگیز بود اما به نظر می‌رسید، مرد کنارش زیاد به آن اهمیتی نمی‌دهد.
یونگی با نگاه مشکوکی که هر از گاهی با تردید تمام جهات را می‌پایید تا مبادا تحت تعقیب باشند، با اخم‌های درهمش، قدم‌های بلندی بر می‌داشت و با چشم‌های تیزش تک تک رهگذران مسیرش را با بددلی برانداز می‌کرد.
بلاخره بعد از ساعت‌ها پیاده روی، که برای سانی که مجبور بود دنبال‌ قدم‌های بلند و بی‌وقفه‌ی یونگی سریع‌تر قدم بردارد و مدام شلوار بلند مردانه‌اش‌ را بالا بکشد، سخت گذشته بود، نزدیک‌های غروب، رو به روی خانه‌ی قدیمی که در اواسط چند سری پله قرار داشت، ایستادند.
یونگی بلاخره دست‌ ظریف و کوچک بین انگشتانش را رها کرد و آجری را از دیوار خانه عقب کشید و کلید فلزی پشت آن بیرون کشید.
سانی نگاهش را به اطراف داد و همانطور که از بالا آمدن پله‌های زیاد، نفس نفس می‌زد، متوجه چندین پله‌ی سنگی دیگر به سمت بالا شد.
با دهان نیمه بازش خانه‌هایی که در امتداد پله‌ها ساکن بودند را نگاه می‌کرد که کسی بازویش را کشید و سانی همانطور که کمر شلوار گشادش را نگه داشته بود به داخل خانه کشیده شد.
یونگی با وسواس اطراف خانه را بررسی کرد و بعد در آهنینش را به هم کوبید.
سانی به حیاط کوچکی که سمت راستش باغچه‌‌ای داشت که با درختان و علف‌های خشک شده پر شده و تخت چوبی که وسطش رها شده بود، نگاه کرد.
یونگی از کنارش عبور کرد و با باز کردن در ورودی خانه، وارد شد‌.
سانی با قدم‌های سستی، طبق معمول، با دقت و کنجکاوی اطراف را بررسی کرد.
شیروانی چوبی خانه تا اواسط ایوان را پوشش داده بود و گرد و خاکی که همه جا پخش شده بود، نشان از متروکه بودنش می‌داد.
از دری که یونگی نیمه باز گذاشته بود عبور کرد و به خاطر فضای تاریک داخل، قدم‌های جلوی در متوقف شدند.
_ اینجا کجاست؟
یونگی کلید برق را زد و درحالی که حالا دست در جیب کرده بود و تلوزیون قدیمی و خاک گرفته را برانداز می‌کرد زمزمه کرد:
_ خونه‌ی مادرم.
لبخندی به لب‌های صورتی دختر نشست و با احساس بهتری به خانه نگاه کرد.
_ مادرت الان کجاست؟
یونگی همانطور که انگشتش را روی گرد و غبار تلوزیون می‌کشید، سرانگشت خاکی شده‌اش را فوت کرد:
_ مرده!
و این جوابش، سانی را که خودش را روی اپن آشپزخانه‌ی کوچک خانه کشانده بود و می‌نشست را دمغ کرد.
به سمت چهره‌ی متاسف دختری که چشمانش در یک لحظه غمگین و درشت شده بودند، برگشت و با لحن خونسردی ادامه داد:
_ هفت سال پیش به خاطر سرطان ریه مرد!
بعد به قدم زدنش در طول خانه‌ی قدیمی‌شان ادامه داد که سوال سانی توجه‌ش را جلب کرد.
او همانطور که پاهایش را تکان می‌داد، با معصومیت پرسید:
_ اگر معشوقه‌ت پیدام کنه چی؟
یونگی همانطور که ملحفه‌ی سفید روی مبل‌ها را می‌کشید، توی گلو خندید:
_ معشوقه‌م؟ مگه پادشاهی چیزیم؟
و با ته چهره‌ای از خنده به او نگاه کرد.
سانی با عنقی ادامه داد:
_ اگر پیدام کنه؟
یونگی هر دو دستش را در جیب فرو برد و به سمت او رفت و مماس با زانوهای آویزانش ایستاد:
_ حتی اگر پیدات کنه هم تو باز از پسش برمیای! نمیای؟
و بعد سرش را کمی کج کرد، تا بتواند چهره‌ی او را که سرش را پایین انداخته بود بهتر ببیند.
سرانگشتان بلند یونگی زیر چانه‌اش نشست و سرش را موازی با چهره‌ی خودش بالا آورد:
_ اینجا جات امنه.
نگاه گرد و شفاف سانی در چشم‌های کشیده و وحشی او دوید.
امنیت، اعتماد و گرما چیزهایی بودند که از آن نگاه دلگرم کننده دریافت می‌کرد.
هرچند مین یونگی زیاد این ارتباط چشمی عاطفی را دوام نیاورد و بعد از سُر دادن چانه‌ی ظریف او از بین انگشتانش، اضافه کرد:
_ البته اگر با روح مامانم مشکلی نداشته باشی!
سانی به سرعت دست گرم ناجی‌اش را دو دستی در هوا قاپید و با تمام وجود انکار کرد:
_ نه من از روح نمی‌ترسم.
و بعد با لبخند شیرینی همانطور که دست مردانه‌ی او را مثل یک شی با ارزش بین دستانش نگه داشته بود ادامه داد:
_ دوست دارم مامانتو ببینم. مطمئنم اونم مثل تو مهربونه...
یونگی نگاهی به تفاوت سایز دست‌هایشان انداخت و پوزخندی زد.
بعد نگاهی که شرارت از آن شعله می‌کشید را بالا آورد:
_ من از نظرت مهربونم؟
صدایش همیشه اینقدر بم بود، یا مین یونگی از قصد این جمله را در گوش سانی خش دار نجوا کرده بود؟
اما دختر که از فاصله‌ی نزدیک او، برخورد نفس‌های گرمش و نجوای صدایش، مسخ شده بود، صادقانه شروع به شمارش دلایلش کرد:
_ تو سه بار منو فراری دادی. هیچوقت بهم آسیب نزدی. بهم فوحش ندادی و منو بیشتر از هرکسی توی دنیا بوسیدی...
یونگی موهای لخت و کوتاه او را پشت گوشش فرستاد و انگار که مخاطبش دختربچه‌ای سه ساله‌ باشد، پرسید:
_ بیشتر از هر کسی توی دنیا؟
سانی با گونه‌هایی که ناخواسته دربرابر مرد رو به رویش رنگ می‌گرفتند، سر تکان داد و تایید کرد.
نگاه تیز او، درست مثل لیزری در صورت سانی می‌چرخید و مثل یک تاثیر نامرئی باعث صورتی‌تر شدن گونه‌های او می‌شد.
می‌توانست احساسات ناب و دست نخورده‌ی دختر را ببیند.
چشم‌های درخشانش را وقتی با ستایش عمیقی نگاهش می‌کردند و طوری که دستانش را به گرمی می‌فشرد...
تمام حالات و رفتارهای دختری که حداقل ده_یازده سالی از او کوچکتر بود، باعث می‌شد حس مالکیت عجیبی نسبت به او حس کند.
طوری که گاهی به خودش و گرایشات و تمایلاتش شک می‌کرد!
اما هر چه که بود، طوری که دربرابر این جسم کوچکه مظلوم‌نما نرم می‌شد، برایش عجیب می‌آمد!
به نرمی گونه‌ی لطیف او را با انگشت شصتش نوازش کرد:
_ عجیبه که دلم می‌خواد باز ببوسمت؟
این را وقتی درخواست می‌کرد که لب‌هایش تا انجام خواسته‌اش، یک بند انگشت فاصله داشتند.
سانی درحالی که دلش مدام از نزدیکی به مرد مورد علاقه‌‌‌اش ضعف می‌رفت، بوسه‌ی سریع و محکمی روی گونه‌ی ناجی‌اش کاشت و در عوض، پوزخند ناباوری از جانب او دریافت کرد.
_ عجیب نیست. پس لطفا این کار رو بکن.
به خاطر اختلاف سنی‌شان بود؟ یا مین یونگی واقعا همینقدر دربرابر این شیطنت‌ها ضعف نشان می‌‌داد؟
پس دوباره چانه‌ی ظریف دختر را نوازش کرد و اعتراف کرد:
_ چرا خیلی عجیبه! من با هیچکس اینقدر راه نیومدم. و بجز به قصد سکس، هیچوقت کسی رو نبوسیدم...
و نقطه‌ی انتهای جمله‌اش را به لب‌های سانی نشاند و به نرمی شروع به بوسیدنش کرد.
همزمان که لب‌های باریک و مالکانه‌ی او، سانی را به آسمان برده بود و درمیان پروانه‌ها و ستاره‌ها معلق نگهش داشته بود، بدنش را از روی اپن در آغوش کشید و به سمت مبل وسط خانه برد.
با نشستش روی مبل و متعاقبا نشاندن سانی روی پاهایش، بوسه‌ی سطحی‌‌شان و همینطور نقطه‌ی اتصال سانی با کهکشان‌ها، قطع شد!
یونگی با اخم، سرش را در گردن سانی فرو برد و عمیقا بو کشید و در همان جا غر زد:
_ بوی نامجون رو گرفتی!
بعد با اخم‌هایی که تشدید شده بودند، سرش را عقب کشید.
سانی مضطربانه پرسید:
_ بوی بدی می‌دم؟ دوست نداری؟
یونگی با نگاهی عصبی غرلند کرد:
_ حس می‌کنم نامجون رو بغل گرفتم و این حال به هم زنه!
بعد با شَک ابرویش بالا انداخت و بازجویانه پرسید:
_ چرا انقدر بوی اونو می‌دی؟
سانی به سادگی توضیح داد:
_ چون با لوازم اون حموم کردم و لباسای اون تنمه..‌
یونگی فشاری به ران سانی وارد کرد و آن را بین انگشتانش فشرد:
_ تو چه نیازی به حموم داشتی؟ خودش کجا بود؟
سانی چهره‌اش از درد کمی جمع شد و با ناله پاسخ داد:
_ اون...اون نبود. من تنها بودم...نباید حموم می‌کردم؟
چشم‌های تیز و عصبی ناجی روی لباس‌های ورزشی و مردانه‌ای که به تن نحیف دختر زار می‌زد، افتاد.
چرا باید اینقدر حساس و عصبانی می‌شد؟ این مسئله چه اهمیتی داشت که همچین واکنشی نشان دهد؟
او در حالت عادی زیاد خودش را درگیر زندگی دخترانی که با او وقت می‌گذراندند نمی‌کرد.
هیچوقت خیانت یا شیطنتشان برای او مهم نمی‌آمد. در نهایت این بود که دست خورده‌ی مرد دیگر را پس می‌زد اما به یاد نمی‌آورد حتی سلولی از بدنش روی کسی حساس شده باشد!
و حالا این رفتارهای غریزی و بی‌اراده‌اش را هضم نمی‌کرد.
سرش را روی پشتی کاناپه گذاشت و چشم‌هایش را بست.
در برابر دختر روی پاهایش عجیب و غیرقابل پیش بینی شده بود و این تحت کنترل نبودن، به مزاجش خوش نمی‌آمد.
سانی که اخم‌های ناجی‌اش را از سر دلخوری برداشت کرده بود، کمی با حس گناه نگاهش کرد و بعد با احتیاط گوشش را به سینه‌ی تخت و گرم او چسباند.
_ با من قهری؟
یونگی زیر لب غرلند کرد اما جوابی نداد‌.
سانی با ناامیدی به زیر گلوی او نگاه کرد. در یک لحظه عضلات گردنش برای او وسوسه انگیز آمد پس مثل پاتک زدن به یک خوراکی ممنوع، بوسه‌ی دزدکی و سریعی به سیب گلویش نشاند و عقب کشید و بلاخره توجه ناجی‌اش را جلب کرد‌.
یونگی سرش را خم کرد و به چشم‌های منتظر و متاسف سانی نگاه کرد.
و بعد سوالی که بلاخره پرسیدنش را لازم دید به زبان آورد:
_ از کی توی اون مرکز روانی زندانی بودی؟
سانی بی‌آنکه گوشش را از شنیدن ضربان آرام و منظم قلب او محروم کند، و همانطور که با انگشت اشاره‌اش با دکمه‌‌ی کاپشن لجنی او بازی می‌کرد، جواب داد:
_ از ۱۵ سالگی...
_ چرا؟
_ چون من یکی رو هل دادم و اون مُرد.
با خونسردی، انگار که درباره‌ی شکستن یک گلدان صحبت کند، جواب داد.
یونگی که حالا انگشتانش درحال شانه زدن به موهای لَخت سانی بود، پرسید:
_ چرا هلش دادی؟
سانی با چهره‌ی دمغی تکیه‌اش را از سینه‌ی او برداشت و خیره به انگشتانش که گوشه‌ی تیشرت ناجی‌اش را لول می‌کرد، زیرلب گفت:
_ چون می‌خواست اذیتم کنه. اون نمی‌تونه وقتی نمی‌خوام بهم دست بزنه...
یونگی اخمی کرد و خیره به چشم‌هایی که نگاهش نمی‌کردند، با جدیت پرسید:
_ اون کی بود؟
سانی شانه‌ای بالا انداخت و با بی‌تفاوتی گفت:
_ یکی از کارکنای یتیم خونه‌.
یونگی ابرویی بالا انداخت.
از همان اطلاعات تلگرافی هم می‌توانست تمام سناریوی وحشاناکی که برای دختر اتفاق افتاده بود را بفهمد.
کم کم سوال‌های لازم بیشتری به ذهنش می‌آمد و جزو معدود دفعاتی بود که راجب کسی اینقدر کنجکاو می‌شد:
_ پدر و مادرت کجان؟
این سوال را پرسید چون با وجود آنکه سانی از نظرش یک معصوم‌نمای وحشی بود، اما باز هم به نظر می‌رسید به مراقبت نیاز دارد!
سانی با احساس گره دردناکی در گلویش، آب دهانش را به سختی قورت داد و با صدای ضعیفی جواب داد:
_ پدرم مرده...
هنوز به بازی کردن با لبه‌ی تیشرت مشکی مرد ادامه می‌داد و نگاهی که کم کم خیس می‌شد را بالا نمی‌آورد.
و به وضوح نشان می‌داد صحبت درباره‌ی زندگی و گذشته‌اش را دوست ندارد اما چاره‌ای جز جواب دادن نداشت.
یونگی موشکافانه حالات او را زیر نظر گرفته بود و حالا لپ‌هایی که آویزان شده بودند و دماغی که رو به قرمزی می‌رفت و همچنین پلک زدن‌های پشت سرهم دختر به او می‌فهماند که مطرح کردن این موضوع غمگینش کرده اما نتوانست به بازجویی‌اش خاتمه دهد.
_ مادرت؟
سانی که حالا کاملا چهره‌اش در اثر پس زدن بغض و اشک تحت فشار بود، بینی‌اش را بالا کشید و زمزمه کرد:
_ به خاطر به دنیا آوردنم مرد...
یونگی نفسش را پوف مانند بیرون داد و دوباره سرش را به پشتی کاناپه تکیه زد:
_ هنوزم مردم به خاطر زایمان می‌میرن؟!
با اینکه نگاهش به سقف بود اما خیلی خوب متوجه دختر که سریع زیر پلکش را پاک می‌کرد شد، پس همانطور که یک دستش را زیر سر خودش برده بود، دست دیگرش را پشت گردن سانی برد و او را مجبور کرد سرش را روی سینه‌اش بگذارد:
_ بخواب تا یکم انرژی بگیریم.
سانی دوباره بینی‌اش را بالا کشید و نق زد:
_ ولی من خونه‌ی نامجون اوپا خوابیدم. دیگه خوابم نمیاد!
یونگی کمی سرش را از پشتی کاناپه فاصله داد و خیره به موهای ابریشمی که به سینه‌اش چسبیده بود تکرار کرد:
_ نامجون اوپا؟
سانی انگار که با عوض شدن موضوع، کاملا غم عظیم گیر کرده در گلویش را فراموش کرده باشد، با ذوق سرش را از روی قلب مین یونگی برداشت و با چشم‌های درخشانی جواب داد:
_ آره اون انقدر مهربون و خوبه که حتی یه فرشته هم گونه‌شو بوسیده و من اصلا تعجب نمی‌کنم!
بعد مثل یک معتادِ وابسته، دوباره گوشش را به سینه‌ی ناجی‌اش چسباند و نامفهوم زمزمه کرد:
_ اونو حتی از برادرمم بیشتر دوست دارم...
یونگی گردنش را عقب کشید و از بالا به او نگاه کرد و با تعجب آشکاری پرسید:
_ تو برادر داری؟
سانی کمرش را بغل گرفت و لپش را به سینه‌ی گرم او کشید:
_ اوهوم. اون یه عوضی خودخواهه که باعث شد از خونه فرار کنم...اگر حق انتخاب داشتم، نامجون اوپا رو به عنوان برادرم برمی‌داشتم.
یونگی نمی‌دانست دستش، مطابق کدام عادت، اینطور به سمت موهای سانی کشیده می‌شود اما وقتی به خودش آمد که موهای لخت و نرم او را با پنجه‌هایش شانه می‌کشید.
_ فکر می‌کنم از اینکه تو رو از پیش نامجون اوپات آوردم باید خیلی ناراحت باشی!
این را با تلخی بچگانه‌ای گفته بود و حتی خودش هم از این لحن تعجب می‌کرد.
اما سانی خیلی زود این تلخی را به شیرینی تبدیل کرد و انگار که از یک اصل مقدس دفاع می‌کند، سر تکان داد و ملتمسانه انکار کرد:
_ نه من تو رو به همه چیز و همه کس ترجیح می‌دم ناجی...باور کن!
چشم‌های ترسیده و صادق دختر که انگار برای اثبات عشقش هرکاری می‌کرد، حس قدرت خاصی به مرد رو به رویش می‌داد. پس یونگی دوباره سر سانی را به سینه‌اش چسباند تا لبخند خوشایندی که روی لب‌هایش می‌‌نشست را از دید او پنهان کند.
_ کافیه دیگه! من توی زندگیم با هیچکس انقدر حرف نزده بودم. بهتره بذاری کمبود خوابم رو جبران کنم چون من از دخترای شلوغ بدم میاد...
سانی کمی نگاهش را در فضا چرخاند و در فکر فرو رفت. بعد سرش را از حصار دست یونگی که پشت گردنش بود، بیرون کشید و با اخم‌های جدی‌ و چشم‌های سردی به او خیره شد.
دیگر خبری از پف زیر چشم‌هایش که آن دو تیله‌ی مشکی را معصوم و مهربان می‌کرد و همینطور درخشش چشم‌هایش که انگار یک کهکشان را در خود جا می‌داد، نبود و سانی به راحتی می‌توانست تبدیل به یک دختر وحشی و جدی شود که تحکم چشم‌هایش شبیه به یک قاتل روانی بود.
_ تو دیشب نخوابیدی؟
یونگی که چشم‌هایش به همان زودی خمار خواب شده بود، پلک‌هایش را باز کرد و با چهره‌ی جدی و اخم آلود او رو به رو شد.
اما دوباره چشم‌هایش را بست و نامفهوم جواب داد:
_ هوم...
_ به خاطر اون ساحره‌ی هرزه؟
یونگی که متوجه تغییر لحن و صدای سانی شده بود، اخمی کرد و به ترکیب عجیب "ساحره‌ی هرزه" فکر کرد.
اما مهلت هیچ پردازشی نداشت وقتی دختر ریزجثه، یقه‌ی لباسش را چنگ زد و سرش را در گردن مرد فرو برد.
سانی عمیقا عطر گردن او را بو کشید و همزمان مچ دست‌هایش بین انگشتان بزرگ او محصور شد:
_ چته؟
یونگی با بدخلقی پرسید!
اما رفتار عجیب سانی به همین ختم نشد و در یک حرکت سریع، یقه‌ی گرد تیشرت مشکی یونگی را پاره کرد و نگاهش را روی پوست روشن او چرخاند که حالا یک لاومارک کمرنگ روی ترقوه‌اش خودنمایی می‌کرد.
یونگی که به نظر می‌رسید صبرش تمام شده، دستان سانی را از لباسش جدا کرد و با خشم غرید:
_ چه مرگت شده؟
سانی با چشم‌های تاریکی که تمام نورها را در خودش بلعیده بود، رد مالکانه‌ی آنا روی ترقوه‌ی ناجی‌‌اش را لمس کرد و غرش کرد:
_ تو با اون همبستر شدی! تو بهم خیانت کردی!
یونگی تک خنده‌‌ی ناباوری کرد:
_ همبستر؟
بعد چانه‌ی دختر خشمگین روی پاهایش را گرفت و با ته مایه‌ای از خنده ادامه داد:
_ خیانت کوچولوی اصلی تویی بچه! کسی که دوست دخترمه اونه. اما ببین کی تو بغل من نشسته و پیرهنم رو پاره می‌کنه!
سانی بی‌توجه به توضیح او، روی سینه‌اش خم شد و نزدیک پوستش زمزمه کرد:
_ دیگه دوست اون نباش! من می‌خوام تو شوهر من باشی.
بعد کبودی پوست او را از نو مکید.
جمله‌اش آنقدر برای یونگی جالب بود که حتی نتوانست به مکیده شدن گردنش واکنشی نشان دهد و فقط زیر خنده زد!
سانی که قهقه‌ی بلند و بی‌خیال او را در مواجهه با این مسئله‌ی جدی، مناسب نمی‌دید، پوست گرم او را زیر دندان‌هایش فشرد و گاز گرفت.
یونگی از درد آهی کشید و موهای سانی را که مثل یک بچه گربه‌ی چموش شده بود، چنگ زد و او را عقب کشید.
و همانطور که با چشم‌های خمارش، دوباره لم می‌داد، طعنه زد:
_ چرا فکر کردی شاهزاده‌ی مافیای شهر رو ول می‌کنم؟!
سانی هر دو دستش را روی ران‌های سفت او گذاشت و قوسی به کمرش داد تا لب‌هایش اغواگرانه به گوش‌های او برسند و همانجا زمزمه کرد:
_ تو نیازی به اون نداری وقتی یه شاهزاده‌ی واقعی رو توی بغلت داری!
و به دنبالش کنار گوش او را مکید و بوسه‌ی ریزی جایش گذاشت.
انگشتان کشیده‌ی او بین نرمی موهای دختر خزید و متعاقبا در گوشش زمزمه کرد:
_ من به دوست دخترام آسون نمی‌گیرم کوچولوی عوضی! تو مطمئنی؟
سانی مطابق غریزه بدنش را بیشتر روی پایین تنه‌ی ناجی حرکت داد و انگشت اشاره‌اش را روی خط فک او کشید:
_ من کوچولو نیستم و تو یه ناجی خوش شانسی چون می‌تونستی به خاطر "عوضی" خطاب کردن من سرتو از دست بدی!
و به یونگی فرصتی برای تحلیل حرف‌های عجیبش نداد چرا که خیلی زود گرمای تن‌هایشان آنها را به سمت ارضا امیال تاریکشان برد...

سخن نویسنده:
خوب حالا یکم بیشتر راجب سانی می‌دونیم...
حدستون راجب گذشته‌ش چیه؟
فصل دومش هم پابلیش شد😍
بهش سر زدید؟؟؟
لطفا ووت دادن رو فراموش نکنید
ویوها خیلی پایینه و واقعا ممنون میشم اگر فکر میکنید بلامور فیک قابل قبول و خوبیه و اگر ارزشش رو داره به بقیه معرفیش کنید تا دیده بشه💚

Bᴇʟᴀᴍᴏᴜʀ [ TW1 ]Where stories live. Discover now