Chapter 10

800 146 134
                                    

قسمت دهم: مهمان عجیب و غریب

در پیاده روی خلوت ایستاده بود.
در آن ساعت از صبح که خورشید کمی آسمان را برای آمادنش رنگ داده بود، سانی‌ِ باران زده، با لباسی پاره و بدنی که مدت زیادی از شوینده‌ها به دور بود، رو به روی بار "کانگجو" ایستاده بود!
چشم‌های خمار و خواب آلودش را به زحمت باز نگه داشته بود و حالا با قدم‌هایی که به زمین کشید می‌شد به سمت در شیشه‌ای بار رفت.
اما تنه‌ی خسته‌ای که به در زد، بی‌فایده‌ بود و در باز نشد.
خواب آلود پیشانی‌اش را به شیشه تکیه داد و به داخل نگاه کرد.
نفسش را فوت مانند از گوشه‌ی لبش بیرون فرستاد و کف دستش را به شیشه کوبید:
_ در رو باز کنید‌...آهای یکی در رو باز کنه.
آنقدر مکرر به شیشه کوبید تا بلاخره توانست هیبت کسی را ببیند که تلو تلو خوران به سمت در می‌آمد.
فضای داخل بار تاریک بود اما آسمان ذره ذره رنگ می‌گرفت و فضا را روشن‌تر می‌کرد.
با نزدیک شدن نامجون به در، سانی توانست چهره‌ی پف کرده‌اش را، با چشم‌هایی که به زور باز مانده بودند ببیند.
نامجون ابتدا با گیجی و بعد با اخم، سرش را به شیشه نزدیک کرد تا مزاحم نصفه شبش را با وضوح بیشتری ببیند.
و همزمان با بدخلقی نالید:
_ تو دیگه کی هستی؟
سانی درست مانند قحطی زده‌های بیچاره، علاوه بر پیشانی، حالا کف هر دو دستش را به شیشه چسبانده بود و با لحن خسته‌اش نجوا کرد:
_ تو کیم نامجونی؟
نامجون همانطور که باسنش را می‌خاراند، با چهره‌ی ژولیده‌اش سر تکان داد و تایید کرد.
سانی با کلافگی دوباره کف دستش را به شیشه کوبید و غر زد:
_ پس باز کن دیگه. من رو مین یونگی فرستاده.
با شنیدن اسم یونگی، نامجون هشیارتر شد و حالا چشم‌های پف کرده و خمارش، درشت‌تر شده بودند و با خوشبینیِ همراه با التماس پرسید:
_ یا تو همون...دختر دیوونه‌ای که فراری داده نیستی مگه نه؟
سانی تقریبا با چشم‌های بسته و چسبیده به شیشه، به بالا آوردن انگشت شصتش اکتفا کرد تا حدس نامجون را تایید کند.
اما لحظه‌ای بعد ناگهان تکیه گاهش به عقب کشیده شد و سانی که تمام وزنش را به شیشه تکیه داده بود به داخل پرت شد.
نامجون سریع در را بست و موهای آشفته‌ی جلوی چشمش را بالا داد:
_ تو برا چی اومدی اینجا؟ هیونگ کجاست؟
سانی با ناله از روی زمین بلند شد و با چهره‌ی آویزانی که حالت لب‌هایش توجه نامجون را جلب کرده بود غر زد:
_ پیش اون میمون تکامل یافته موند! چون ازش می‌ترسه...
نامجون چند بار پلک زد و با گنگی سر کج کرد:
_ منظورت که...
سانی با دو انگشت انتهای چشم‌های گرد و درشتش را کشید و روی پنجه‌های پایش بلند شد و لب‌هایش را به جلو فرستاد.
نامجون که متوجه شده بود او قصد دارد ادای چه کسی را در بیاورد، چنگی به موهای به هم ریخته‌اش زد و با ناباوری خندید:
_ باورم نمی‌شه!
بعد انگشت اشاره‌اش را به سمت سانی تکان داد و با همان خنده ادامه داد:
_ تو کاملا به مین یونگی میای.
و به خنده‌های بلندش ادامه داد.
سانی سریع به حالت عادی‌اش برگشت و با چشم‌هایی که برق می‌زد با هیجان پرسید:
_ واقعا؟
نامجون همانطور که با همان دمپایی‌های لا انگشتی، قدم کشان به سمت پیشخوان بار می‌رفت با تک خنده‌ای جواب داد:
_ معلومه که نه! یونگی هیونگ شاید ظاهر جذابی داشته باشه اما اون فقط یه روح پیره!
سانی که درست مثل اردک تازه از تخم درآمده دنبالش به راه افتاده بود؛ حالا کاملا محو قفسه‌های متعدد مشروب و جام‌های شیشه‌ای و براقی بود که روی هم چیده شده بودند و توسط نور آبی و سردی، درخشان به نظر می‌رسید.
نامجون که پشت قفسه‌های شیک و چوبی مشروب‌هایش، یک آشپزخانه‌ی کوچک و جمع و جور داشت، به سمت یخچال رفت:
_ یونگی هیونگ کی میاد دنبالت؟
سانی همانطور که هنوز با چشم‌های گرد و کنجکاوش به همه چیز با دقت نگاه می‌کرد، زیرلب وارفته جواب داد:
_ نمی‌دونم.
دست نامجون که حالا بطری شیری را برداشته بود، بین راه متوقف شد و با استرس به سانیه بازیگوش که داشت مخزن شرابی که گوشه‌ی آشپزخانه بود را بو می‌کشید، نگاه کرد:
_ منظورت چیه که نمی‌دونی؟
بعد با کلافگی بطری شیر را روی میز کوچک وسط آشپزخانه گذاشت و با بیچارگی گفت:
_ یاا شما دوتا هنوز تحت تعقیب پلیسید. نکنه از قصد تو رو خراب کرده سر من؟ اصلا چرا آدرس منو بهت داده؟ چرا خودش نیومده؟
سانی که حالا بی‌توجه به غرغرهای او، انگشتش را در مخزن شراب فرو کرده بود، با داد بلند نامجون از جا پرید:
_ یااا دستتو کجا می‌کنی؟
و بعد به سمت سانی پا تند کرد و بازویش را عقب کشید تا از مخزن‌هایش فاصله بگیرد:
_ دارم با تو حرف می‌زنم. چرا اومدی پیش من؟
سانی چشم‌های بی‌اندازه معصومش را به نامجون دوخت:
_ چون جایی رو ندارم.
نامجون لحظه‌ای جملات گله مندش را ناخواسته قورت داد و در سکوت به چشمان گرد و مظلومش نگاه کرد‌.
بعد آه کلافه‌ای از انتهای گلویش آزاد شد و دستی به صورتش کشید:
_ اونقدر کیوتی که...آه خدایا
بعد دستی به کمر زد و با تردید پرسید:
_ اصلا چرا تو رو توی یه زندان روانی نگه می‌داشتن؟
سانی لب پایینش را داخل دهانش کشید و نامجون با ترسی ناخواسته، دستش را در هوا تکان داد:
_ ولش کن‌. اصلا نمی‌خوام بدونم!
بعد با گوشه‌ی چشم کمی براندازش کرد:
_ گشنته؟
سانی با دهانی نیمه باز، تند تند سر تکان داد و باعث شد موهای کوتاهش تکان بخورند و در صورتش پخش شوند.
نامجون که احساس می‌کرد در برابر تک تک حرکات شیرین دختر پیش رویش ضعف دارد، کف دست بزرگش را روی صورت کوچک او گذاشت و با حرص گفت:
_ بسه. فقط...به من نگاه نکن و برو اونجا بشین.
سانی همانطور که تمام صورتش پشت دست مردانه‌ای پنهان شده بود سر تکان داد.
بعد از رفتن و نشستنش پشت میز کوچکی که وسط آشپزخانه بود، نامجون نفسش را به بیرون فوت کرد:
_ آه یونگی هیونگ! کاملا درکت می‌کنم!

Bᴇʟᴀᴍᴏᴜʀ [ TW1 ]Where stories live. Discover now