قسمت دوم: همسفر ناخوانده.
سانی لبخند شیرینی به چهرهی وا رفته و مبهوت یونگی زد اما قبل از آنکه لبخندش دیده شود، بازویش توسط ناجیاش کشیده شد و لحظاتی بعد به دنبال قدمهای بلند و تند او به سمت علفزارها میدوید.
هنوز میتوانستند صدای فریادها و شلیکهای هشدار دهنده را بشنوند و یونگی کلافه از ناتوانی دختر در تند دویدن، بازویش را بیمقدمه رها کرد و ترجیح داد خودش را پاسوز یک شیرین عقل نکند.
سانی که از رها شدن ناگهانیاش تعادلش را از دست داده بود و تلو تلو میخورد، با لحن دلگیری که انگار توقع این کار را نداشته، داد زد:
_ هی صبر کن!و به دنبال یونگی در دل علفزارهای بلند فرو رفت.
زمین تازه آبیاری شده و گِلی آزاردهنده بود و این را فقط دختر پا برهنه میفهمید!یونگی بیآنکه توجهی به پشت سرش داشته باشد با تمام توان میدوید و سر و صدای پشت سرش را نادیده میگرفت.
میشنید که آژیر ماشینهایی که به دنبالشان آمده بودند به جای نزدیک شدن، هر لحظه دور تر میشدند و آنها را پشت سر میگذاشتند.
شاید چون فکر میکردند، زدن به دل علفزارهای بیپایان تا رسیدن به جاده، انتخاب احمقانهایست!
***
چهل دقیقهای میشد که هکتارهای وسیعی از گندمزارها را پشت سر گذاشته بود و حتی کوچکترین توجهی به نالههای ریزی که گاهی از پشت سرش شنیده می شد نمیکرد.
با وجود هوای خنک آخر پاییز، یقهی تیشرت طوسیاش به خاطر دویدن زیاد، از عرق خیس شده بود و موهای لخت و مشکیه فرق بازش، به شقیقههایش چسبیده بود.
واقعا توقع نداشت که آن دختر ضعیف و دست و پا چلفتی بتواند تمام این راه را پا به پایش بدود و به اینجا برسد!اما به خوبی میدانست که نمیتواند زیاد بیرون از آن آسایشگاه روانی، دوام بیاورد.
دقیقا از آن جایی که حرفهای دختر را از پشت سرش میشنید:
_ اوه ممنونم!
_ نه نه من حالم خوبه.
_ من میتونم ادامه بدم بچه.ها!نمیدانست مشکلش چیست اما انگار او حقیقتا روانی مریض داشت که در تمام این مدت در یکی از اتاقهای آن سازمان روانی، نگه داری میشد!
شاید هم یک مشکل جدی!
چرا که هیچ آدم سالمی نمیتوانست با خودش حرف بزند و از نگرانی یک دوست خیالی، ذوق کند!ماه نیمه کامل آن شب به اندازهی کافی فضا را روشن کرده بود تا بتوانند جادهی پیش رویشان را تشخیص دهند!
یونگی که از خستگی چشمهایش باریک شده بود، با دیدن جاده، به قدمهای سنگین شدهاش سرعت داد.
سانی که تمام مدت فاصلهی پنج_شش متریاش را با او حفظ کرده بود، با دیدن دور شدن ناگهانیاش، علیرغم پاهای زخم شدهاش به سمتش دوید که با رسیدن به جادهی سخت و صاف، آهی از درد کشید و اخم کرد.
KAMU SEDANG MEMBACA
Bᴇʟᴀᴍᴏᴜʀ [ TW1 ]
Fiksi Penggemar•|اتمام یافته|• مین یونگی بزرگترین اشتباهش رو وقتی انجام داد که از زندان روانی کیسان فرار کرد! البته فرارش مشکلی نداشت اگر اون دختر روان پریش رو هم آزاد نمیکرد. دختری به نام سانی که عاشق مردی ۱۲ سال از خودش بزرگتر شده بود و برای به دست آورد ناجی ع...