Chapter 13

635 120 43
                                    

قسمت سیزدهم: توطئه

با کام عمیقش، فیلتر سیگار گر گرفت.
دستش را از پنجره‌ی ماشین بیرون انداخت، در حالی که شلاق درشت باران، همانطور که درختان اطراف جاده را به تلاطم انداخته بود، فیلتر سیگارش را خاموش می‌کرد.
_ هر سری اینقدر تاخیر دارن؟
یونگی در حالی که دود حبس کرده در سینه‌اش را بیرون می‌داد پرسید‌.
مدتی می‌شد که در آن جاده‌ی بارانی که از میان جنگل می‌گذشت، منتظر طرف دوم معامله بودند.
جونگ‌هو، موزیکی که پخش می‌شد را رد کرد و جواب داد:
_ آدماشون همین الانم دارن ما رو می‌پان! زاکیاما بیش از حد محتاطه. این هم خیلی خوبه هم خیلی بد. اونقدر خوب که امنیت معامله باهاشون بالاست و اونقدر بد که اگر اتفاقی بیفته پای اونا به این راحتیا گیر نمیفته!
موتورسیکلتی که سرنشینان آن تماما چرم پوشیده بودند، به سمت ماشین آنها آمد و کنار شیشه‌ی یونگی، نقاب کلاهش را بالا زد:
_ دارن میان رئیس.
یونگی از ماشین پیاده شد و سیگارش را لگد کرد.
نور ماشین‌هایی که از جاده‌ی پیچ در پیچ جنگل می‌گذشتند به چشم می‌خورد.
درحالی که شدت باران در حریم نور چراغ ماشین‌ها به وضوح مشخص بود، یونگی بی‌اهمیت قدم برداشت و وسط جاده ایستاد.
بلاخره نور شدیدی که چشم‌ها را می‌زد نزدیک‌تر شد اما یونگی حتی پلک هم نزد.
همانطور که دست‌هایش را در جیب کاپشنش فرو برده بود به کادیلاکی که توسط سه موتور اسکورت می‌شد چشم دوخت.
یونگی درست وسط جاده ایستاده بود و به نظر می‌رسید ماشین مقابل هم قصد ترمز کردن نداشته باشد اما این حتی باعث نمی‌شد یونگی حرکتی کند.
_ هیونگ بیا عقب...
هشدار ترسیده‌ی جونگ‌هو را شنید اما اهمیتی نداد!
و وقتی سپر کادیلاک درست چند سانتی متری زانوهایش ایستاد، پوزخند کجی زد.
راوون در حالی که قهقه‌ی سرخوشش به گوش می‌رسید، از ماشین پیاده شد و درش را به هم کوبید و همزمان سری برای افرادش تکان داد و آنها را راهی چک کردن محموله کرد.
_ اوه هیونگ...هنوزم مثل قبل کله خری!
با سرخوشی به خنده‌ی تمسخرآمیزش ادامه داد و رو به روی یونگی ایستاد و دست‌هایش را در جیبش فرو برد:
_ می‌بینم که بلاخره دختر رئیس تونست افسارتو بکشه زیر بال و پر پدرش!
بعد صدایی از خودش درآورد و سر تا پای یونگی را نگاه معنا داری انداخت:
_ چییییش حتما بکن خوبی بودی که اینطور دختر رئیس چو رو برده‌ی خودت کردی. ها؟
و به دنبال حرفش، با ابروهای بالا رفته‌ای که بیش از پیش چهره‌اش را نفرت انگیز می‌کرد با انگشت اشاره‌اش در حلقه‌‌ای که با دست دیگرش ساخته بود ضربه زد.
مین یونگی که در تمام آن لحظات با نگاهی خنثی و خونسرد راوون را تماشا می‌کرد پوزخندی زد:
_ تو بگو راوون! چقدر برای زاکیاما پارس کردی که حالا بتونی سگ نگهبانش باشی؟
بعد کمی به جلو خم شد و آرام‌تر از قبل ادامه داد:
_ شنیدم برادرشم بین دختر و پسر فرقی نداره و از همه سرویس می‌خواد! نکنه یه شیفت شبم در خدمت اونی؟
راوون طبق عادت، با حرص زبانش را در دهان چرخاند و طعنه زد:
_ شنیده بودم زندان کیسان زبون اسیراش رو بند میاره! اما انگار پوست کلفتیت یه جا به کارت اومده...
یونگی نگاه برنده‌اش را از چشمان خائن رو به رویش نگرفت:
_ تحمل روز و شبای کیسان یه انگیزه‌ی وسوسه انگیز می‌خواست. مثلا انگیزه‌ی ریختن خون تو!
راوون خواست چیزی بگوید که صحبتش توسط یکی از افرادش قطع شد:
_ یکی از دخترا زخمیه!
راوون به سمت زیردستش چرخید و ابرویی بالا انداخت.
مرد ادامه داد:
_ تعدادشون درسته اما یکی‌شون خونریزی داره و بی‌هوشه...
یونگی به سمت جونگ‌هو که مضطربانه کنار ماشین ایستاده بود چرخید و سری به معنی "چه خبر شده" تکان داد که جونگ‌هو در جواب سری تکان داد و خودش را به بی‌خبری زد!
_ مثل اینکه در حد همین پادویی هم موفق نبودی مین یونگی! زندان با رئیس بزرگ ما چیکار کرده؟
یونگی با صدای دیپی زمزمه کرد:
_ به درد هرزگی نخوره برای سلاخی اعضای بدن که مناسبه! تو که این کثافت کاری‌ها رو خوب بلدی...
راوون پوزخندی زد و کمی به جلو خم شد تا صدایش واضح‌تر به گوش او برسد:
_ من یه کارایی بلدم که تو حتی روحت هم خبر نداره!
یونگی با نفرت آشکاری جواب داد:
_ از کفتاری مثل تو هر کاری سر می‌زنه!
راوون دستی تکان داد و یکی از سرنشینان  ماشینش، پشت کانتینر حامل اسکاچ و دخترها نشست و متقابلا کسی از افراد یونگی مشغول بررسی شمش‌های صندوق عقب کادیلاک شد.
_ هیونگ کارمون تمومه...
کسی از افراد رئیس چو گفت.
اما مین یونگی بی‌آنکه نگاه تیزش را از راوون بگیرد جواب داد:
_ من هنوز کارم تموم نشده...
بعد سرش را به طرف افرادش متمایل کرد:
_ شما برید‌‌.
جونگ‌هو به او نزدیک شد:
_ به رئیس گزارش نمیدی هیونگ؟
راوون با تمسخر خنده‌ی بی‌صدایی کرد و یونگی نگاه تیزی روونه‌ی جونگ‌هو کرد:
_ مگه شما رو برای همین دنبال من راه ننداخته؟
جونگ‌هو جلو آمد و نزدیک گوش یونگی زمزمه کرد:
_ هیونگ بهتره تنها نباشی. ما هواتو دار...
یونگی با صدای گرفته‌‌‌اش و با حرص دستور داد:
_ بزنید به چاک!
راوون به عقب خم شد و خنده‌های مسخره‌ا‌ش را از سر گرفت:
_ واو مین یونگی، تو واقعا مغزت تکون خورده...نکنه واسه کتکای زیادیه که از نگهبانا خوردی؟
یونگی با نیشخند همیشگی‌اش خندید.
مانند همان خنده‌های تهدید آمیز همیشگی!
در همان حالت کلتی که پشت شلوار جینش داشت را بیرون کشید و در حالی که هنوز لبخند کجش را داشت، ضامنش را جا انداخت.
لبخند راوون جمع شد و چهار نفری که از افرادش مانده بودند از موتورها پیاده شدند.
یونگی کلت را به سمت پیشانی راوون بالا آورد و همین کافی بود تا چهار نفر دیگر هم اسلحه‌هایشان را بیرون بکشند.
یونگی نگاهش را بین افرادی که هنوز کلاه کاسکت داشتند چرخاند!
و بعد اسم‌هایشان را شمرده به زبان آورد
_ مین‌جی، هیون‌سو، نام‌وو، ته‌جین! شما پسرا...
و دوباره خنده‌های بی‌صدای همیشگی‌‌اش!
خنده‌هایی که بین باران بی‌جانی که می‌بارید، می‌پیچید و برای پنج نفری که رو به روی رئیس سابقشان قرار داشتند، بوی جنون می‌داد!
خنده‌ی مین یونگی آرام آرام جمع شد و لحنش بوی خشم و نفرت گرفت:
_ شما لاشخورای عوضی که مثل یه مار مفت خور زیر بال و پرم بزرگ کردم!
یکی از آنها با لحن صلح آمیزی هشدار داد:
_ بزرگش نکن هیونگ. تو این یک سالی که نبودی خیلی چیزا تغییر کرده. پس بهتره هر کس راه خودش رو بره!
یونگی پوزخند تلخی زد:
_ نه مین‌جی حتی خیلی قبل‌تر از این یک سال همه چیز شروع به تغییر کرده بود.
کلت توی دستش را با خشم رو به روی راوون تکان داد:
_ دقیقا از همون لحظه‌ که تصمیم گرفتید من رو به پلیس بفروشید فقط چون تا وقتی بودم اجازه نمی‌دادم هیچکدوم از اعضای گروهم تو کثافت‌کاری‌های زاکیاما دست و پا بزنن!
خیره به چشم‌های خونسرد راوون ادامه داد:
_ این یک سالی که برای شما اونقدر گذرا بوده که جدیش نمی‌گیرید، من توی اون برج تخمی هر لحظه‌ش رو مُردم درحالی که هنوز نفس می‌کشیدم! اما تنها نه...
سرش را بیمارگونه تکان داد:
_ تنها نه...توی هر لحظه تک تک شماها رو هم با خودم می‌کشتم!
با لوله‌ی کلت مکرر به پیشانی راوون زد و با خشم فریاد زد:
_ تک تکتون رو روی همون دیوارهای بلند و کثیف ردیف می‌کردم و با تصور پاشیدن خون کثیفتون روی لباس‌هام روز‌ها رو می‌گذروندم!
راوون مچ یونگی را گرفت و کلت را روی پیشانی‌اش فیکس کرد و فریاد کشید:
_ پس منتظر چی هستی؟ها؟
کسی از آن سه نفر ما بین آن آشوب تشر زد:
_ تمومش کن رئیس!
چشم‌های باریک یونگی چفتِ چشم‌های وحشی و گستاخ راوون بود.
نمی‌دانست تعللش، لرزش نامحسوس دست‌هایش از چیست!
این همان لحظه‌ای بود که هزاران بار تصور می‌کرد. انتقامی که برایش صبر کرده بود!
او روزی حاضر بود برای افرادش، برای همین چهار نفری که برایش اسلحه کشیده بودند، هر کاری انجام دهد!
کجای راه را اشتباه رفته بود که در این نقطه رو به روی آنها قرار داشت؟
آنقدر غرق افکارش بود که متوجه اسلحه‌ای که توسط دست راوون به سمتش دراز شده بود نشود!
_ اشتباهم کجا بوده؟ چی کم گذاشته بودم؟
یونگی با گیجی پرسید.
راوون ضامنش را جا انداخت:
_ مشکل این بود که تو فکر می‌کردی پدرمونی! می‌تونی برامون تعیین تکلیف کنی یا اختیار زندگیمونو داری! تو به اون سگدونی که اداره می‌کردی راضی بودی و حتی نمی‌خواستی اجازه بدی بقیه برای یه پله بالا اومدن تقلا کنن...
یونگی ما بین حرفش فریاد زد:
_ الان این اون پیشرفتیه که می‌خواستی؟ قاچاق اعضای بدن و هرزه کردن دخترا اون نقطه‌ی ایده‌آلت بود که من رو به خاطرش فروختی؟ ها؟
راوون پوزخندی زد و جواب داد:
_ اینجایی که هستم صد پله شرف داره به پادویی کردن برای تو...
یونگی بی‌تعلل با همان دستی که کلت را نگه داشته بود، مشتی حواله‌ی گونه‌ی راوون کرد و افراد پشت سرش را شوکه کرد.
_ حرومزاده! تقاص تک تک شبایی که تو اون جهنم گذروندم رو ازت می‌گیرم.
نعره‌های یونگی نشان از خشم بی‌اندازه‌اش داشت و این آژیر خطر افراد راوون را به صدا در می‌آورد.
پس اسلحه‌هایشان را تهدید وار به سمت یونگی نشانه رفتند‌.
_ اسلحه‌ت رو بنداز مین یونگی!
اما او آنقدر خشمگین بود که قبل از آنکه راوون را نشانه بگیرد، ما بین نعره‌هایش چند تیر در هوا شلیک کرد و همین باعث شد یکی از افراد راوون تعلل را کنار بگذارد و شلیک کند.
کتف یونگی به عقب پرت شد و سوختنش را حس کرد و همزمان تیری از پشت سر او به سمت افراد راوون شلیک شد.
_ هیونگ بیا عقب...
یونگی درحالی که گوشش سوت می‌کشید، صدای ضعیف جونگ‌هو را از پشت سر شنید.
نمی‌دانست درگیر جنون شده یا در شوک فرو رفته.
اما با وجود دردی که از کتفش شروع و در تمام قفسه‌ی سینه‌اش پیچیده بود، همچنان سرپا ایستاده و با شوک به افرادی که حالا فریاد میزدند و اسلحه‌‌هایشان را به سمتش نشانه گرفته بودند نگاه می‌کرد.
بین جونگ‌هو و یکی دیگر از افرادش و چهار نفری که جلوی یونگی بودند، درگیری بالا گرفته بود.
جونگ‌هو مدام شلیک می‌کرد و سپری برای بردن یونگی از وسط میدان فراهم کرده بود.
او را به پشت درختی در آن تاریکی کشاند و با وحشت پرسید:
_ هیونگ خوبی؟
یونگی زخم کتفش را چنگ زد و جوابی نداد.
جونگ‌هو با بدبختی ناله‌ای کرد:
_ دوست دخترت زنده زنده منو میسوزونه...
و بعد دوباره شلیکی به سمت افراد راوون کرد.
راوون که حالا او هم پناه گرفته بود سر افرادش فریاد زد:
_ بسه تمومش کنید تا پلیسا رو نکشوندید اینجا...کافیه...بعدا به حسابش می‌رسیم.
و وقتی بلاخره صدای موتورهایشان که با سرعت دور می‌شدند شنیده شد، جونگ‌هو جرئت پیدا کرد تا از پشت درخت‌ها بیرون بیاید.
یونگی همانطور که زخم کتفش را چنگ زده بود از جا بلند شد و کمک‌های جونگ‌هو را پس ‌زد.
_ سوویچ ماشینو بده...
یونگی با صدای گرفته‌ای گفت.
جونگ‌هو مخالفت کرد:
_ هیونگ من پشت فرمون می‌شینم تو نمی‌تونی رانندگی کنی‌‌...باید هر چه زودتر به زخمت...
یونگی با ته مانده انرژی‌اش فریاد کشید:
_ سوویچ این کوفتی رو بده...
جونگ‌هو سریع کلید‌ها رو به دست سالم یونگی داد و درحالی که به دور شدن ماشین و گم شدنش در پیچ و تاب جاده‌ی جنگلی نگاه می‌کرد، لگد به سنگ جلوی پایش زد و فوحشی داد.
بعد بلافاصله تلفنش زنگ خورد.
با دیدن نام مخاطبش، با کلافگی فریادی زد و بعد پاسخ داد:
_ بله خانم.
_...
_ بله انجام شد.
_...
_هیونگ هم.‌‌..خانم هیونگ نیست! بین ایشون و زیردستای سابقش درگیری پیش اومد و...
_ نه نه خیالتون راحت اون سالمه فقط دستشون زخمی شده...
_...
_ هیونگ اینجا نیست...من فکر می‌کنم...یعنی احتمال می‌دم که رفته باشه به همون خونه...
_...
_‌بله...بله خانم خیالتون راحت اون کارش تمومه!
با قطع شدن تماس نفسش را با بی‌چارگی بیرون فرستاد:
_ کی این منجلاب کوفتی تموم می‌شه!

Bᴇʟᴀᴍᴏᴜʀ [ TW1 ]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt