قسمت ششم: آنّا کیه؟یونگی با لگد، دری که در انتهای پلهها قرار داشت را باز کرد.
اما برخلاف تصور سانی، یونگی به داخل یورش نبرد و صدای شلیک بلند نشد.
پس پلههای باقی مانده را هم به آرامی طی کرد و پشت یونگی که ورودی را اشغال کرده بود ایستاد.
از کنار بازوی او سرکی کشید و وقتی آدمهایی را دید که اسلحههایشان را به سمتشان نشانه گرفته بودند، ترسید.
شاید آن سه مرد هم درست مثل مین یونگی زخمهایی روی صورت داشتند و چشمهای کشیدهشان خشونت را فریاد میکشید اما پیش چشمان سانی، ناجیاش هزاران برابر از آنها خوش چهرهتر و جذابتر بود.
یونگی با دهان باز پوزخندی زد و همانطور که با بیقیدی جلو میرفت، زبانش را دور لبش چرخاند.
طوری راه میرفت که از پشت شبیه آدمهای مست بود.
مست الکل نه اما اشباع شده از خشم.
خشمی که به سبک خودش بروز میداد!
میتوانست ترس و غافلگیری را به وضوح از چشمان آدمهایش بخواند.
طوری بیاعتماد به نفس و مضطرب، اسلحه را به دست گرفته بودند که پوزخند یونگی را بزرگتر میکرد.
بدون آنکه نگاه خیرهاش را از چشمان بزدلشان بگیرد، از وسطشان گذشت و خودش را روی صندلی چرم و محبوبش انداخت.
برای رسیدن به آن صندلی، ماجراهای زیادی گذرانده بود که نمونهی بارز و متحرکش، در چهارچوب در ایستاده بود و با نگاه گرد و ترسیدهاش به آدمهای چهارشانه و هیکلی داخل اتاق، نگاه میکرد اما جرعت داخل شدن نداشت.
یونگی تقریبا روی مبلش لم داد و با لولهی پر تفنگش، شروع به خاراندن شقیقهاش کرد:
_ وقتی شیر شکارش تموم میشه، جمع شدن کفتارا دور پسموندهش که عجیب نیست. هست؟
صدایش آرام، لحنش سست و نگاهش خونسرد بود.
درست مثل یک آدم بیتفاوت.
و همهی اینها، مین یونگی را به ترسناکترین ورژنش تبدیل میکرد.
کسی که از همه قد بلندتر بود، اسلحهاش را پایین آورد و سعی کرد عذری موجه جور کند:
_ نباید میومدی یونگی. از دستهی سابقت کسی نمونده. "راوون" بعد رفتنت همه کاره شد. آخرشم همون کاریو کرد که همیشه سرش جنگ داشتین. همه رو مجبور کرد جذب دستهی "زاکیاما" بشن.
یونگی بیصدا قهقه زد.
سرش را به مبل تکیه داد و شانههایش تکان میخورد و انگار که قسمت جذابی از یک جوک را تکرار کند با ابروهایی بالا پریده گفت:
_ مجبور کرد؟
نفر دیگری که به جای مو، خالکوبیهای پیچ در پیچی روی سرش داشت، به آرامی و تلخ جواب داد:
_ میون و جهیون رو کشت. چون بهت وفادار بودن.
دهان باز از خندهی یونگی، آرام آرام جمع شد.
تکیهاش را از صندلی برداشت و به آرامی از آن بلند شد:
_ کم کشته! میدونی یعنی چی؟
با همان نگاه تیزش، در یک قدمی مرد ایستاد و اسلحهاش را زیر چانهاش گذاشت:
_ یعنی آدمای وفادار به من، با دو تا تیر تموم شدن!
سانی وقتی دید اسلحهی مرد قد بلند، روی شقیقهی یونگی نشست، با ترس قدمی جلو آمد و باعث شد توجه مرد سوم، به او جلب شود و هدف اسلحهاش قرار بگیرد.
_ راوون فهمیده که فرار کردی. برای همین ما اینجا منتظرت بودیم!
یونگی بدون آنکه کلتش را از زیر فک دیگری بردارد، به سمت کسی که شقیقهاش را نشانه گرفته بود سر چرخاند:
_ چون هنوزم از من مثل سگ میترسه.
سانی با جلو آمدن کسی که قلبش را نشانه گرفته بود، نگاه نگرانش را از مرد محبوبش گرفت.
آن مرد زخم بزرگی روی گونه و لبخند کریحی روی لبش داشت:
_ آنّا میدونه برای خودت هرزهی جدید دست و پا کردی؟
با این حرف، حواس مرد قد بلند متوجه سانی شد و این بزرگترین اشتباهش بود.
چرا که یونگی به سرعت دست مرد را که هنوز با اسلحه به سمتش دراز بود، گرفت و مجبورش کرد ماشه را به روی مرد رو به روی یونگی بکشد و مغزش را سوراخ کند.
اما قبل از آنکه بتواند دستش را از چنگ مین یونگی خلاص کند، مردی که به سانی نزدیک شده بود، به سمتشان شلیک کرد.
سانی با صدای اولین شلیک، روی دو پایش نشست و گوشهایش را گرفت، اما با دومین شلیک، که به جای اصابت به ناجی عزیزش، به مرد قد بلند خورده بود، از جا بلند شد و به کسی که پیاپی به سمت یونگی شلیک میکرد نزدیک شد.
دندانهایش را به هم فشرد و چشمانش از دو تیلهی معصوم و ترسیده به دو تیلهی خشمگین و سرد تبدیل شدند.
دستانش را از پشت روی شانههای مرد گذاشت و همان لحظه مرد طوری روی زانوهایش افتاد که انگار یک نیروی چند تنی به شانههایش فشار میآورد.
با اینکه سانی دستهایش را از شانههای او برداشته بود و به جایش موهایش را چنگ زده بود، اما مرد هنوز هم سنگینی دستانی را روی شانههایش حس میکرد.
سانی با عقب کشیدن سر مرد، کار را برای یونگی راحتتر کرد تا درست وسط پیشانیاش را نشانه بگیرد.
بعد با اطمینان از مرگ او، موهایش را رها کرد که باعث شد تن بیجانش روی زمین بیفتد.
یونگی هم مرد قد بلندی که تمام مدت به عنوان سپر جلوی خودش نگه داشته بود را به زمین انداخت و نگاهش را به چشمان سرد و عجیب سانی دوخت که با خیرگی نگاهش میکرد:
_ آنا کیه؟
یونگی همانطور که روی دو پا نشسته بود و اسلحهی مرد را بررسی میکرد با لحن بیتفاوتی گفت:
_ همونیه که تو باید ازش فرار کنی!
و بعد نگاهش را به سانی دوخت و با دهان نیمه بازش پوزخندی زد:
_ نصیحتم رو جدی بگیر...
سانی، طوری بیتفاوت از روی جنازهی جلوی پایش رد شد که انگار از روی یک جوب میگذرد!
تمام توجه او حالا معطوف مرد رو به رویش بود.
چرا که با شنیدن یک اسم، عشق تازهاش را در خطر میدید.
و سانی متوجه شده بود که سر مین یونگی با هیچ چیز شوخی ندارد.
صندلهای دخترانهاش روی خونهایی که از پهلوی مردهی پیش پایش میجوشید توقف کرد و توجه یونگی را جلب کرد:
_ اونی که باید بترسه من نیستم!
یونگی همانطور که نشسته بود و دید بیشتری از زیر دامن سانی داشت، نگاهی به پاهای کشیده و رونهای پرش انداخت و همانطور که نگاه تیزش را بالا میکشید از جا بلند شد.
درحالی که یک جنازه بین پاهایشان فاصله انداخته بود، یونگی کمی به جلو خم شد:
_ من با بودن جفتتون مشکلی ندارم ولی آنّا عادت نداره چیزی رو با کسی قسمت کنه!
و بعد با لبخند کجی که انگار سانی را دست میانداخت، به سمت اتاق انتهای راهرو رفت.
سانی مشتهایش را گره کرد.
باد خنکی وزید و موهای نرم و کوتاهش را به عقب فرستاد و پچ پچی در گوشش نجوا شد.
سانی سری تکان داد:
_ نه. شما دخالت نکنید.
بعد جنازهی دوم را هم پشت سر گذاشت و به دنبال یونگی وارد اتاق شد.
او را دید که در یخچال کوچک کنار دیوار دنبال چیزی میگردد.
_ تو عاشق آنّا نیستی!
یونگی سوجوی توی دستش را باز کرد و در یخچال را به هم زد:
_ زیاد مطمئن نباش!
و بلافاصله بعد از زدن این حرف، نوشیدنی توی دستش را سر کشید.
تا جایی که نفسش اجازه دهد، نوشیدنی را بلعید و وقتی بلاخره آن را پایین آورد، با چشمهای گرد و سیاه سانی در چند نفسیاش رو به رو شد.
آرنجش را روی سقف یخچالی که قدش به شانههایش نمیرسید گذاشت و منتظر به چشمهای سانی نگاه کرد و همزمان به این فکر کرد که چقدر چهرهاش معصوم و بچگانه بود!
_ من مطمئنم! چون اگر عاشقش بودی، بلامور روی تو جواب نمیداد!
همانطور که یونگی از حرفهای عجیب او اخم کرده بود، سانی با تخسی، بطری سوجو را از دست یونگی کشید و باقی ماندهاش را سر کشید.
اما به خاطر طعم عجیب نوشیدنی، شوکه شد و گلویش سوخت و به سرفه افتاد.
یونگی سرش را بالا انداخت و پوزخند صدا داری زد و شصتش را به بینی خودش کشید.
سانی با چهرهای جمع شده که مشخص بود اصلا محتوای بطری را نپسندیده نالید:
_ این چی بود؟
یونگی نگاه متاسفی به او انداخت و به خیسی لبهای سانی، دست کشید و زمزمه کرد:
_ تا حالا مست شدی؟
طوری شمرده پرسیده بود که انگار دارد از یک بچهی دو ساله سوال میکند.
اما سانی که با همان لمس کوتاه، تپش قلب گرفته بود، دقیقا مثل دختر بچههایی که حرف زدن بلد نبودند، سرش را به چپ و راست تکان داد.
یونگی نگاهش را در صورت دختر ریز نقش رو به رویش چرخاند و تهدیدش کرد:
_ اگر بخوای بالا بیاری یا پر حرفی کنی یا شلوغ کاری کنی، ترجیح میدم به جنازههای کف اتاق اضافه کنم تا اینکه بعد از سه شب، خوابم به هم بریزه!
یونگی که حین تهدید کرد، سرش را آرام آرام جلو برده بود، باعث شده بود سانی به همان اندازه، خودش را عقب بکشد و با چشمهای ناراحت و ترسیده نگاهش کند.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Bᴇʟᴀᴍᴏᴜʀ [ TW1 ]
Fanfic•|اتمام یافته|• مین یونگی بزرگترین اشتباهش رو وقتی انجام داد که از زندان روانی کیسان فرار کرد! البته فرارش مشکلی نداشت اگر اون دختر روان پریش رو هم آزاد نمیکرد. دختری به نام سانی که عاشق مردی ۱۲ سال از خودش بزرگتر شده بود و برای به دست آورد ناجی ع...